-
نقش
جمعه 2 شهریورماه سال 1386 03:13
با خودم می گویم : به چشمهایت یاد بده تا ببینند...فراسوی هر چیز را.. و نگاه می کنم تا از درون تمام نقش ها ...ببینم نقش آن یگانه را.... آن یگانه نقش را... که به هزار صورت است... و باز یادم می رود... که من در این میانه کدامم...
-
مادر بودن ؟
چهارشنبه 24 مردادماه سال 1386 14:10
دخترکم سخت تر شده است...این را از بی قراریش می شناسم و از اشتیاقش به گریز... می اندیشد که در نمی یابمش ..نه من و نه آن مادر حقیقی ونه هیچکس ... شاید جز آن استاد بزرگ و من هنوز خوب به خاطر دارم آنهمه نرمی و شادی را... آنهمه کودکی را که موج می زد در ساعتهایش دخترکم بزرگتر شده است... و من به روزهایی می اندیشم که سخت شده...
-
جمله ها
چهارشنبه 10 مردادماه سال 1386 15:14
یک جمله هایی هستند که هیچ معنایی ندارند اما آدم دوست دارد که گاهی بشنود شان.. مثلا این که یکی بیاید و به آدم بگوید که برایش دلتنگ شده است ... مدتهاست که اتفاق نیفتاده ... اما دل من برای یک آدمهایی تنگ شده است... برای یک آدمهایی که آمدنشان و رفتنشان توی زندگیم معنا دارد... یک آدمهایی که همیشه دلتنگشان هستم... یک...
-
بینوایان
دوشنبه 1 مردادماه سال 1386 16:10
پدرم می گوید :قهرمان قصه بینوایان ژان والژان نیست...قهرمان واقعی قصه ژاور است ...مردی که اجرای قوانین برایش حتی از زندگی مهمتر بود...پدرم می گوید: همیشه مثل ژاور زندگی کرده...تخلف نکردن از قوانین منش زندگی او بوده...پدرم راست می گوید... من اما فکر می کنم که چرا هیچکدام از داستانهای من قهرمانی نداشت...فکر می کنم که چرا...
-
عاشقیت...
یکشنبه 31 تیرماه سال 1386 09:26
دوست میدارم عاشقیت را...بین آنهایی که خوب می دانندش... باشد که شاد باشند...تا همیشه...
-
کلاغ ها
شنبه 16 تیرماه سال 1386 16:52
می خواهم آرام بگیرم...و رها شوم...و سبک تر... تا به حال هم هرچه بوده زیادی شلوغ بوده...چقدر این خداحافظی ها خوب است... بیا و به من بگو که تنها می مانم...بگو که دیوانه می شوم ...بگو که رنج می کشم... تنها هستم و دیوانه و رنجور...ترسی از اینها همه در من نیست... و ترسی از این که بگویم هیچ نیستم و فقط می خواهم تنها...
-
...
دوشنبه 4 تیرماه سال 1386 14:14
"در پایان، در پایان پایان ها، آنچه فناناپذیر است باقی می ماند، آنچه سبک تر از آن است که بمیرد، لطیف تر از آن است که بسوزد، چهره دیگر..."
-
حقیقت
پنجشنبه 31 خردادماه سال 1386 18:31
خوب یادم می ماند...گفتی که به دنبال حقیقتی... از کجا دانستی اما...از همان آغاز... اینها همه مجاز را که در میان آنیم ؟
-
خیال
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1386 02:02
آیا تا به حال ماهی کوچکی بوده ای ...در خیال چشمه ای ؟
-
گمشده...
چهارشنبه 23 خردادماه سال 1386 12:09
شده که دلت پی چیزی بگردد و ندانی که چه...انگار یک جایی را گم کرده باشی و ندانی کجا...بنشینی و دانه دانه خاطره ها را مرور کنی و مزه ها و بوها ...و رنگ ها...و نقطه ها...و خطهای ممتد نازک و تیره و ...و باز ندانی که چه...که کجا...شک داری ...شاید اصلا در خواب بوده باشد...بنشینی و هی یادت بیاوری خوابها را..زیر و رو...
-
سایه ها
شنبه 19 خردادماه سال 1386 18:37
سایه هایم اما با منند...متغیرند و غریب... تمام آنچه که نمی دانم و هستم...تاریکم گاهی... تمام آنچه نخواسته ام و دارم ...هستم و نمی دانم... تمام آنجا هایی که چشم هایم نمی بیند... متحیرم از این همه شب که درونم بیدار است... هراسناکم از این همه خودی که نمی شناسم... بی رحم تر شده ام...بسیار بی رحم تر... و شاید این لازم است...
-
عبور
دوشنبه 14 خردادماه سال 1386 10:16
فهمیدم که وقتی هر چیز را در گذشته همانطور می خواهی که اتفاق افتاده...با تمام زشتی ها و زیباییهایش..با تمام رنجها و شادیهایش...وقتی دیگر نمی خواهی برگردی و چیزی را درست کنی...وقتی فکر می کنی که تجربه هایت کامل بوده...به تمامی...آنقدر که جابجایت کند...آنقدر که ویران کند آن همه دروغ را که از خودت باور داشتی و روشن کند...
-
دروغ
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1386 10:08
بزرگترین دروغ دنیا چیست ؟ این است که ما در لحظه ای خاص تسلط بر آنچه برایمان پیش می آید را از دست می دهیم و سرنوشت بر زندگیمان مسلط میشود...این بزرگترین دروغ دنیاست... (پائولو کوئیلو)
-
...
چهارشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1386 09:50
این در را که بستم...تا آن در را که باز کردم...هزار سال بزرگتر شده بودم...
-
دلبستگی
جمعه 21 اردیبهشتماه سال 1386 23:19
...دلبستگی هایم را می بینم و یاد می گیرم که هر چه بیشتر آنها را رها کنم.من، مال من ،مال خودم ...اگر تعلق خاطر شدیدی نداشته باشید،می توانید در مکان آرامی زندگی کنید. (برف در تابستان - نوشته: سایادو او جتیکا )
-
دیوارها...
شنبه 8 اردیبهشتماه سال 1386 11:04
روی دیوارهای خانه ام هزار نقش هست که تنها من می دانم...یادگارهایی که نوشته ام و هیچکس جزخودم نمی تواند بخواندشان... یادم می آید آن شب اول را که انگار هنوز غریبه بودم بین این دیوارها و حالا که انگار آشنایان چندین ساله ایم...شانه هایی بودند برای بغض هایم ،محرمانی برای راز هایم و شاهدان تنهایی شیرینم...این چهار...
-
سوتره ها-۳
جمعه 31 فروردینماه سال 1386 09:43
نادانی ،نا توانی است در بازشناخت پاینده از نپاینده ،پاک از ناپاک ،رنج از راحت و... خود از نا خود. (یوگا سوتره های پتنجلی -ترجمه ع-پاشایی)
-
خانه
جمعه 31 فروردینماه سال 1386 09:33
شاید سرنوشت من این است... که تنها راه خانه را پیدا کنم...
-
...
چهارشنبه 22 فروردینماه سال 1386 09:13
چه می دانی که وقتی سرم را بر میگردانم و چشمانم را می بندم به چه می اندیشم...
-
رستاخیز
یکشنبه 5 فروردینماه سال 1386 17:46
اگر می خواهید رستاخیز یابید،بمیرید. (دائو -منسوب به لائوتسو) دوست می دارم این زیستن عجین با مرگ را...هر چند دردناک...هر چند سخت...و نگاه می کنم به بودنم که چه پر بار تر می شود هر بار...شاید از این روست که این همه آرزو دارم به توالی این مرگ ها...و چیزی در من هست ...قدرت خونینی شاید که کشتن را خوب می داند...و من قربانی...
-
آسوده
پنجشنبه 2 فروردینماه سال 1386 12:12
نخستین روز سال جدا از دیگران با بوریای کهنه ی خویش چه آسوده ام هایکو از تای گی
-
هنوز...
پنجشنبه 17 اسفندماه سال 1385 10:12
دنیا پر از رنج است با اینحال درختان گیلاس شکوفه می دهند... هنوز... (هایکو از ایسا)
-
بها
شنبه 12 اسفندماه سال 1385 11:02
...مدتی گذشته و فکر می کنم که هر چیز بهایی دارد...مثل رهاییم که بهایش این دلتنگی چسبنده و دائمیست...مثل آرامش خیالم که بهایش حسرت لحظه هاییست که نتوانستم درستشان کنم...که نتوانستم آن جور که می خواهم بسازمشان... راضیم اما به این همه... ...زندگیم با همین داشتن ها و نداشتنهاست که می گذرد...با همین معامله هایی که با خودم...
-
برای نینا
جمعه 4 اسفندماه سال 1385 17:43
می خواهی بروی و من می دانم که تمام کوههای دنیا سد راه بادی نیستند که سرگردان باشد...چه بگویمت که می شناسم درد آوارگی را ..و راز بی قراری باد را... آن روز که آمدی ،ندانستی که مبهوت مانده ام از آنهمه جنگل که در چشمهایت بود و آنهمه دریا که طوفانی بود سخت در درونت...و صدایش در صدایت فریاد میکرد و من می فهمیدم که چرا تمام...
-
بازگشت
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1385 18:34
می توانم با دستهایم ببینم...با گوشهایم لمس کنم ...می توانم با قلبم بشنوم و با چشمهایم آواز بخوانم ...دوست دارم با لبهایم ببویم گلبرگهای نازک نرگس را...و با ابروهایم برقصم وقتی آن همه صداهای قشنگ توی قلبم پیچیده است...چه خوب می شود وقتی با دلم فکر میکنم ...اما سرم را فقط برای چرخاندن دوست دارم ...چون اینطوری صدای آواز...
-
...
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1385 08:27
هیچ وقت فکر نکردی که زن هم می تواند بخار بشود، هرقدر هم که سرد باشی. زنی که بخار شود آزاد تر از هر پیوند و قانونی است آزادتر از "دوستت دارم" آزادتر از منی که دیده بودی آزادتر از آنکه بماند
-
نتوانستن
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 22:13
هر عملی عکس العملی دارد خشونت حتی با نیت خوب ،همیشه به کننده اش باز می گردد. فرزانه کار خود را به پایان می رساند و متوقف می شود او می داند که جهان همیشه از کنترل خارج است. سعی در تسلط بر اوضاع ،مخالف جریان تائو شنا کردن است. (تائو د چینگ-منسوب به کنفسیوس) می دانم که نمی توانم...از همان اول هم میدانستم...فقط خواستم...
-
زمستان
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1385 22:01
مگر من نمی باید همچون زر بلعیدگان خود را پنهان کنم تا روانم را از هم ندرند؟ بازیگوشی و نیکخواهی خردمندانه روانم اینست که زمستان ها و بوران های یخبندانش را پنهان نمی کندو نیز سرمازدگی هایش را... بگذار بر من رحم آورند و با من بخاطر سرمازدگی هایم آه کشند و بنالند که: ...سرانجام یخ دانایی اورا خشک خواهد کرد... اما من در...
-
فروغ
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1385 14:54
...هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد...
-
آن
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1385 10:03
در یک آن اتفاق می افتد...یک لحظه...وقتی باید بشود... تنها شاید به اندازه یک چشم بر هم زدن طول بکشد...میدانی که دیگر جایی برای ماندن نداری... انگار در و دیوار زبان باز می کنند و می گویند...حالا ...و اتفاق می افتد... آن لحظه فرا رسیده ...می بینی که شاید قدم کوچکی برداشته ای یا تنها به سادگی اندکی جابجا شده ای...شاید...