تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

کار گل به کسر گ

یک کاری داده اند دستم که باید صد و هشتاد و چهار تا نقشه از صد و هشتاد و چهار اتاق یک مدرسه از توی نقشه اصلی در می آوردم بعد هر کدامشان را تمیز و مرتب میکردم و انتهای سمت چپ بالایشان را میگذاشتم روی صفر محور مختصات بعد هم جای هر کدام را توی نقشه اصلی هاشور میزدم و میگذاشتم کنار نقشه اتاق...

تا اینجای قضیه هیچ اشکالی ندارد...مشکل از جایی شروع میشود که اول میگویند این نقشه را دربیاور هیچ چیزش را هم پاک نکن بعد فقط آن طبقه را بگذار کنار نقشه و جای اتاق را هاشور بزن...صد و هشتاد و چهار بار که این کار را کردی ، می آیند و میگویند : نچ ! هر چی توی اتاق ها هست پاک کن ، بعدش هم کل ساختمان را بگذار کنارش و جای اتاق را هاشور بزن ...بار سوم میگویند: هممممم نقشه اتاق ها را جدا کن و برای هر اتاق یک نقشه جداگانه هم از جایش توی کل ساختمان درست کن که می شود دو تا نقشه برای هر اتاق...بار چهارم مقیاس اندازه گیری می خواهند که باید روی تک تک نقشه هاکپی شود..

نمیدانم این اصلا به چه دردشان میخورد ، کسی به من توضیحی نمیدهد ...اصلا این کار مزخرف که کار من نیست ...ولی دستور رییس است و همه آنهای دیگر مرخصی اند...می خواهم سرم را بکوبم روی میز...هر چی فحش بلدم توی دلم به کل خاندانشان میدهم...هفتاد بار با خودم ذکر "فردا استعفا میدهم " را تکرار میکنم اما میدانم که فایده ای ندارد ، استعفا هم که بدهم تا یکماه باید بمانم و کارها را تحویل بدهم...

همینطور که کلیک میکنم یاد قیافه تام هاردی توی فیلم برانسان می افتم ..می خواهم بلند شوم و میز را توی سر رییسم خرد کنم و همانطوری هی داد بزنم "فک آف "...اما همچنان نشسته ام و کمرم از باد سر کولر گازی منقبض شده...هد فونم را میگذارم توی گوش چپم که کسی نبیندش و سعی میکنم موزیک گوش کنم که حواسم پرت شود و هی فکر و خیال نکنم..خودم را میبینم که توی برنامه "تلنت شو" دارم روی صحنه رقص مدرن میکنم...بعد فکر میکنم چقدر از آمریکای جنوبی ها بدم میاید و دلم می خواهد اصلا نباشند روی کره زمین مرده شور رقص مسخره اشان را هم ببرد....بعد فکر میکنم یکبار بگیرم این جاری اکوادوری ام را خوب و مفصل بزنم که صدای سگ بدهد ..به خودم می آیم ..مچم درد میکند و چشمهایم می سوزد ...


باز فکر میکنم اگر الان یک راهب تازه وارد بودم در یکی از معابد بودایی و به من میگفتند همین کار را بکن چقدر حس میکردم کار مهمی دارم میکنم و حتما باز کردن و بستن سیصد تا نقشه راه حتمی رسیدن به نیرواناست...به خودم میگویم شاید هم هست...زندگی کردن بدون دانستن چرایش و تکرار ..تکرار ..تکرار...در عین حال شاد بودن به هستی خود..شاد بودن به بودن...شاد بودن به تجربه وجود...

تا میایم فکر کنم به این که با معنا دارکردن اتفاقهای ساده چقدر به جای خشم ، آدم سرخوشی را تجربه میکند ، کارم تمام شده ...میگویم خداحافظ تا فردا...رییسم به زور سرش را تکان میدهد که شاید یعنی خداحافظ...مردک بیچاره ورکوهولیک...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد