سایه هایم اما با منند...متغیرند و غریب...
تمام آنچه که نمی دانم و هستم...تاریکم گاهی...
تمام آنچه نخواسته ام و دارم ...هستم و نمی دانم...
تمام آنجا هایی که چشم هایم نمی بیند...
متحیرم از این همه شب که درونم بیدار است...
هراسناکم از این همه خودی که نمی شناسم...
بی رحم تر شده ام...بسیار بی رحم تر...
و شاید این لازم است برای کسی که ترس را می شناسد...
برای کسی که اندک اندک زندگی کردن در شب را یاد می گیرد...
برای کسی که دیگر بچه نیست...
زیبا مینویسین
متحیرم از این همه شب که درونم بیدار است...
راست است ... همواره .. همواره...همین است همواره
فریاد تا بی نهایت تاریکی. تا منتهای وحشت و بی رحمی . فریاد از انسان .....
لغزش قطرات شمع وجودت داغ آشنای سینه های تاریک است. بسوز که در سکوت سایه ات فریاد زندگی سر باید داد.
متوجه این نکته شدم که بین میزان تحمل تنهایی و شناخت این سایه یا بخش تاریک درون رابطه ی مستقیم هست. کسانی که درون شون سرشار از تضادها و تناقض هاییه که بهش هیچ موقع فکر نکردند و سعی نکردند حلش کنند معمولا از تنهایی وحشت دارند. من مردای گنده ایو رو می شناسم که مثل بچه ها از تنهایی می ترسند.
در اسرارالتوحید داستان افسانه مانندی هست که مضمونش همینه: آدم های بی ملاحظه که آشفتگی در رفتارشون هویداست از تنهایی می ترسند و اتفاقآ بهترین راه درمان معنوی شون هم امر کردن اونها به تحمل یک تنهایی تمام عیاره... داستان <دره ی درمیون> (یا بر حسب برخی نسخه ها دره ی میمون) رو می گم... اگر اسرارالتوحید دارید مراجعه کنید خیلی جالبه...
به نظر در یک دگردیسی بسر می بری. اینطوره ؟
منم اولش وقتی سایه های درونمو میبینم ، اونارو دوست ندارم موقعی رها میشم که به کمک نیروی برترم توانائی دوست داشتن انها را دارم و در صلح به سر میبرم.
دوست خوبم به شهامت و تلاشت در شناخت خودت ، تبریک میگم. من، تو و همه ما اصلا تنها نیستیم !
سکوت کن ساکتِ ساکت، آرومِ آروم و بعد صدائی میشنوی که میگوید: ترا دوست داشته ام ، دوستت دارم و دوستت خواهم داشت ، همیشه با تو بوده ام ، هستم و خواهم بود و اگر اجازه بدی میخواهم کمکت کنم.
( با نیما هم موافقم )