-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1387 15:57
باز هم سعی می کنم...خوب است.. این هم تمام می شود... بودا گفت همه چیز تغییر می کند ...می گذرد... من هم تمام می شوم... با تو یا بی هیچ چیز...فرقی نمی کند... مهم این است که حالا هستی...به همین سادگی...
-
راه
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1387 15:36
دو تا راه که بیشتر نداری... یا بروی کل دنیا را بگردی ...صحرا ها و کوه ها ،رودها و شهرها را ببینی.. برگردی بیایی توی باغت بنشینی و به دنیا فکر کنی... یا از اول همانجا بنشینی ...همه چیز را توی خیالت ببینی ... چیزی که فرق می کند کیفیت گلهای توی باغ است...
-
شاید...
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1387 15:02
نمی دانم چرا ...ولی آدم ها انگار در مقابل یک اتفاق بد و آسیب زننده یا عامل به وجود آورنده آن دو جور عکس العمل دارند.. یا برای همیشه می بوسند و میگذارندش کنار و حتی دیگر به آن حوالی گذار هم نمی کنند.. یا مثل اینجانب هی می روند دوباره خودشان را آنجا تست می کنند ببینند شاید اینبار بی خطر باشد ..شاید عوض شده باشد ..شاید...
-
شکرانه سلامت
شنبه 31 فروردینماه سال 1387 16:22
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را... دیدار آشنا را...
-
بار
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 09:56
آدمها به اندازه یک دنیا بار روی دوش هایشان و توی قلبشان حمل می کنند... هزار تا چیز جور و واجور را هی با خودشان اینور و آنور می برند...بعضی وقتها حتی له می شوند زیر این همه بار و حاضر نیستند که برای لحظه ای زمینش بگذارند.. باور ها ، داستان ها ،اتفاق ها...لحظه های ترس هاو تنهایی ها ...آدم هایی که لطفی را ازشان دریغ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 10:46
من به معنی همه چیز فکر کرده بودم... روزها و شب ها ی زیاد.. بزرگ شده بودم با خاطره هایم و گریه هایم و تنهایی ام.. حالا آمده ای می گویی تو را ببخشم... من تو را به تمام آن خنده هایی که معنیشان را فهمیده ام و به تمام آن دوستی و مهری که ارزشش را دانسته ام... و به تمام شکوفه های بادام توی دست هایم ... بخشیده ام... من نو شده...
-
تجربه
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1387 14:52
¤ مردم می گویند آنچه ما در جستجوی آنیم ٬ یافتن معنایی برای زندگیست. گمان نمی کنم این همان چیزی باشد که واقعا در پی آنیم. به نظر من آنچه که به دنبالش هستیم تجربه ای از زنده بودن است ٬ به گونه ای که تجارب صرفا جسمانی زندگی ٬ در درونی ترین وجه هستی و واقعیتمان طنین اندازد و جذبه زنده بودن را عملا احساس کنیم.¤ جوزف کمبل...
-
حال
یکشنبه 4 فروردینماه سال 1387 10:14
خانواده هست..آفتاب هست...بهار هست... آن حال خوب اما ...نیست...
-
باد
سهشنبه 28 اسفندماه سال 1386 13:20
روز مرگی ما را با خود خواهد برد...
-
پالیکار...
شنبه 11 اسفندماه سال 1386 13:57
چشم هایم را بستم و باز کردم...یک سال گذشت چیزی باقی نمانده از آن همه خواستن جز همان چند شکوفه بادام .. هنوز توی مشتم مانده بودند ...نگذاشتند تمام حرفهایم را بگویم... تو هم شکوفه های خودت را داری... و من می فهمم ... حتی اگر نتوانم بگویم...اما می فهمم... لینک
-
آیینه رویا...
دوشنبه 6 اسفندماه سال 1386 13:29
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم یا جام باده یا قصه کوتاه...
-
کار من
چهارشنبه 24 بهمنماه سال 1386 15:28
سیگار و چایم را بر می دارم و می چپم توی اتاق کنفرانس...در را قفل می کنم پشت سرم.. برنامه ظهرهایم همین است... ده دقیقه ای آرامم...بی هیچ حضور مضطرب کننده ای... فکر می کنم این هم خودش خوب است...یک سی سالی ،سی و پنج سالی کار می کنم.. به امنیت آدمها در برابر آتش سوزی ، انفجار یا گرما و سرما می پردازم... به اینکه چگونه می...
-
دوام
پنجشنبه 4 بهمنماه سال 1386 14:05
این عجیب است برایم که همه چیز توی این دنیا در عین مهم بودن چه بی اهمیت است... می دانم که تناقض است ...زندگی انگار باور همین تضاد هاست... یک روزی فکر می کردم اگر نباشی من دوام نمی آورم... تو می گفتی مادرم مرد و من زنده ماندم... آن یکی فکر می کرد که نمی تواند تحمل کند و کرد... توی جنگ و بمباران ..توی تحریم...توی...
-
خواب
یکشنبه 30 دیماه سال 1386 11:37
صبح بود که زنگ زدی و گفتی که خوابم را دیده ای... نمی خواستم بدانی... من هر شب از میان راه باریکی به دیدارت می آیم...همانجا می مانم تا صبح... خوب نگاهت می کنم...آنقدر که برای یک روز دیگر جان داشته باشم... صبح بر می گردم ...قلبم از تو گرم است... فقط دیشب نبود.. من هر شب توی خوابهای تو راه می روم... تا همیشه...
-
لحظه سرد
چهارشنبه 19 دیماه سال 1386 13:51
زندگیمان تمام شد توی این انتظار کشیدن ها... تو هی مینشینی آه می کشی منتظر منی تا از راه برسم..جوانی خودت را توی چشمهایم ببینی... من منتظرم یک روزی یک چیزی بشود...چه می دانم.. آن که دوستش دارم سری به من بزند...یا این برف ها تمام شود و بروم پیش آیدین نقاشی یاد بگیرم...یا یک خبری از این پروسه لعنتی برسد...یا این آخر هفته...
-
دعا
سهشنبه 4 دیماه سال 1386 13:40
"خداوندا ،ما را در برابر کسانی که دوستمان دارند ،محافظت فرما !" کریستین بوبن- ژه
-
در ستایش سادگی...
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 08:26
حالا دیگر فکر می کنم آن بهشت موعود -اگر واقعا وجود داشته باشد-مال آدمهای معمولی ساده است...همین هایی که هر روز می بینیشان که هیچ انگاره بزرگی جز خود زندگی ندارند...باورهای ساده...زندگی های ساده..آرزوهای ساده...یک چشمشان به زمین است و یک چشمشان به آسمان ...به ساده ترین بهانه ها شاد می شوند یا غم می گیردشان ولی همه چیز...
-
هفتادمین
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 11:37
آموزش های من ساده اند. عمل کردن به آن ها راحت است؛ با وجود زیرکی تان از آن ها سر در نمی آورد و اگر سعی در عمل کردن به آن ها کنید، شکست می خورید. آموزش های من از جهان هم قدیمی تر است. چگونه می توانید معانی آن ها را در یابید؟ اگر می خواهید مرا بشناسید، به عمق دل خود بنگرید. ( برگرفته از دائو د جینگ )
-
پرسش
چهارشنبه 7 آذرماه سال 1386 14:18
دیر می آیم و زود می روم...صبحها می گویم بانک بودم ٬ قسط داشتم ٬ ترافیک بود...عصرها هم می گویم کلاس دارم ٬وقت دکتر دارم...می روم خانه می رقصم برای دلم...بعضی وقتها هم فیلم خوب می بینم...یا می نشینم در خلوت با کسانی که دوست می دارم... اینجا زنها مقنعه می پوشند با کفشهای صدا دار سیاه...مجبورند خوب...من اما روسری های...
-
معما
دوشنبه 5 آذرماه سال 1386 08:47
یک جوری سخته... تو برای یکی جایی هستی که کس دیگری برای توست... می توانی پیشگویی کنی به راحتی... هر قدمی که بر می داری همان قدمی است که آن دیگری درباره تو بر می دارد... تلخ است...
-
تعلق
یکشنبه 4 آذرماه سال 1386 11:07
یعنی می دانی... آخر آخرش تو متعلق به کسی نیستی.. تو بنده حس هایت هستی... که تغییر می کنند
-
سنگینی
سهشنبه 29 آبانماه سال 1386 15:30
خوب یادم نیست ..با همان قیافه هفت سالگی بودم باز... همه جا پر از غبار هزار ساله بود...نان های خشک کپک زده ...غرفه های کهنه خالی... ...خاک گرفته.. جارو و خاک اندازم دستم بود ...آدمهای آشنا و غریبه ...می آمدند..می رفتند... سعی می کردم تمیز کنم ...سعی می کردم پاک کنم...آن غبار هزار ساله سنگین را... سخت بود...فکر نمی کردم...
-
روز آخر
پنجشنبه 17 آبانماه سال 1386 13:49
امروز آخرین روز سفر است.. خوشحالم از خیلی چیزها و غمگینم در عین حال شادم که ماندم سر فولی که داده بودم به او...به بهای خیلی از از دست دادن ها..که ارزشش را داشت...و اینکه آن چشمهای آبی مهربان را دیدم باز که پر و خالی می شد و دوستم داشت زیاد...و اینکه یک عالم جاهای غریب کشف کردم تنهایی و شبانه رفتم تا آنسوی این شهر خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آبانماه سال 1386 07:21
رویاهایم راست از آب در آمده اند...گفتم به تو بعد از سالها.. به تو که مادرم شده بودی با تمام غریبگی ات... و من آموختم از تو مهربانی را ؛بوی خوب را و زن بودن را به تمامی... حالا بیست سال گذشته ...و من تمام این سالها را با بوی آن ملحفه های تمیز و کیک شکلاتی های انگلیسی بعد از مدرسه و نانهای داغ توی فر ...با یاد آن آرامشی...
-
دنیا
یکشنبه 8 مهرماه سال 1386 10:13
آدم انگار همیشه یک دنیای اختصاصی لایه لایه را با خودش همراه می برد... آدمها هم بسته به هر چیزی مربوط یا نا مربوط،هی می آیند و توی این لایه ها جابجا می شوند اما هر چه این لایه ها به خود آدم نزدیکتر می شوند،تعداد آدم هاتوی آنها کم و کمتر می شود شاید در نزدیکترین جای موجود به خودت هیچکس وجود نداشته باشد... این احساس...
-
بی ترسی
دوشنبه 26 شهریورماه سال 1386 20:43
من این صدای پا را می شناسم...و آن چشمهایی را که همیشه روشن هستند.. و تمام آن حرفهایی را که گفته نمی شود خوب می دانم... و این حس ها را هم ...حس های ریز و درهم و عمیق...حس های آشنا... حالا دیگر برایم از روز روشن تر است...می دانم چه شده... فرقش این است که اینبار می دانم...و تسلیم نیستم و نمی ترسم... ...از هیچ چیز......
-
سفر
سهشنبه 13 شهریورماه سال 1386 04:27
دل که باید بکنی و بروی دیگر فرقی نمی کند که سه روز باشد یا یک ماه یا برای همیشه.... هر بار باید این تلخی خدا حافظی را بخری و بگویی: خداحافظ تمام روز مرگی های خوشایندم...خداحافظ زندگی هر روزه تکراری... و فکر کنی که اگر باز گردم یا نه باز هم آیا اینگونه خواهم بود ؟ اینگونه خواهم زیست؟....
-
شهامت
یکشنبه 11 شهریورماه سال 1386 23:07
می خواهم این را بگویم ... می خواهم یک جایی در زندگیم این را گفته باشم... هیچ شهامتی بالاتر از زندگی کردن به تمامی نیست...زندگی کردن آنگونه که باید... هیچ کس شاید شجاع تر از کسی نیست که خودش را زندگی می کند...حقیقتش را.. بی ترس...بی اندوه...بی اندیشه بازگشت و جور دیگری بودن... این آدم ..این موجود... حتما که سر تا پای...
-
درویش
سهشنبه 6 شهریورماه سال 1386 13:07
درویش گفت : تاس را او می ریزد...بازی را اما تو می کنی... من گفتم : خوب می رقصم... درویش گفت : خوش گل هستی آیا... من گفتم : مهربانم ..زیاد...دوست داشتن را می دانم... درویش گفت : فکر کن که چون کودکی هستی ..تازه به دنیا آمده.. من گفتم : آری ...هر لحظه میمیرم ...پس باز می گردم... درویش گفت : شاد باش ...آزاد باش.. من گفتم...
-
درها
یکشنبه 4 شهریورماه سال 1386 12:25
من آن درهای خیلی بزرگ را که رو به آسمان باز می شد رها کردم... آن درهایی که تا به حال به بزرگی آنها ندیده بودم... و نیمه باز بودند و تابش آن نور را بر نمی تایبدم... من آن در ها را رها کردم..آمدم پایین و توی آن باغچه بزرگ بی درخت پر علف.. یک دوجین بچه قد و نیم قد...شیطان و پر سر و صدا با آن همه گربه های توی قفس... من آن...