تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

قبیله

وظیفه یک انسان بزرگ، دیدن خوابهای بزرگ است برای قبیله 

  

-از جزوه های کلاس یونگ

چمدانها..

می دانید...قانونش این است...میدوی و میدوی برای رسیدن به چیزی یا حتی کسی... 

تا آخر آخرش یک نفس...ولی تنها همان قدم آخر را که می خواهی برداری...از هزار سال دویدن سخت تر است...پایت روی هوا خشک می شود...می مانی که اصلا آیا واقعا می خواهم؟  

دلت می خواهد همانجا بنشینی...بارها و بارها خواستنت را مرور کنی...و هر بار مزه گس خواستن و نخواستن همزمان را در یک قدمی بدست آوردن توی دهانت حس کنی...تردید می کنی..کمی عقب می کشی و بعد تمام آن راهی که دویده ای را به یاد می آوری... دلت می خواهد آن یک قدم را هم برداری و کار را تمام کنی اما بدون اینکه سرت را برگردانی هم می دانی که تمام پلهای پشت سرت خراب می شود..و تمام رشته ها بین تو و آنهایی که از لحظه هایت سهم داشته اند لاجرم پاره می شود...با همین یک قدم...و برای همیشه... 

مثل این می ماند که می میری و در جایی دیگر متولد می شوی... 

حالا..من تصمیم گرفته ام که آن قدم آخر را آخر های بهار بردارم...پایم را بلند کنم و بگذارم بیست هزار کیلومتر آنطرف تر...جایی که آنموقع پاییز است و اگر اینجا روز باشد ،آنجا حتما شب است... 

راستش را بخواهید ،راه رفتنی را باید رفت..اما مگر می شود آفتاب مهربان بهار را ندید و بوی جوانه های چنار تازه را نشنید و با دستهای لرزان علف های سبز توی باغ دایی جان را گره نزد و رفت ؟ 

( مگر می شود من تورا توی این زمستان سرد تنها بگذارم که هی توی خیابان بلرزی و راه خانه اتان دراز باشد و من نباشم که خانه را گرم کنم تا تو بیایی...)

دلم می لرزد...بیا فکر کنیم من همیشه همینجا می مانم ..توی خیابان پنجاه و هفتم ..و هر وقت که تو زنگ بزنی و دلت بخواهد که بنشینیم پشت مردها حرف بزنیم ،من قابلمه آش رشته ام را بر می دارم و ده دقیقه بعد هفت هشت تا کوچه پایینتر توی خانه اتان می بینمت...  

بیا فکر کنیم که این راه خیلی دور ،خیلی نزدیک است ...هیچ هم من نمی روم یک جایی که اگر امروز راه بیفتم فردا برسم به تو....بیا فکر کنیم که خواب میبینیم...