تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

از سالی که گذشت...

دلم می خواهد نترسم...و اعتماد کنم به جریان زندگی ...و این را وقتی نمی گویم که جیب هایم پر است و شکمم سیر...الان که هر چه داشته ام را باخته ام می گویم...و فکر میکنم همیشه زندگی چیزی را که می خواهیم به ما نمی دهد...

من آمده ام این سر دنیا  و اینهمه منتظر مانده ام تا بیایم و هر چه داشته ام را دیگر ندارم و تو پیدا شده ای که باز مرا به یک سر دیگر دنیا ببری و من نمیدانم چرا...فقط می دانم یکی می خواسته که الان تو را به من بدهد...نه دیروزها که آنجا بودم و نه فرداها که معلوم نیست کجا..همین الان که اینجا هستم و تازه دیوارها و درختها و اسمان اینجا را یاد گرفته ام و دوستش دارم و همه چیز... 

یک نفر که من نمی دانم کیست می خواسته که من به اینجا برسم...و اینجا هیچ چیز نداشته باشم و از تمام غرور من بودنم خالی شده باشم و هیچکس نباشم..و تو را به من بدهد...که همه چیز را برایم معنا کنی...که آن صورتک سخت مرد انه را از من بگیری ...که دستهایم را که از ترس مشت شده اند باز کنی و دلم را که از ترس می تپد ارام کنی به کلمه...که صدایت از آن دور دستها بیاید و بلرزد از عشق... و خوابهای رنگی کودکیم را تعبیر کند...  

یک نفر می خواسته که من حالا فقط یک راه برای رفتن داشته باشم...مثل رودی که از کوه به دریا می رسد...


نظرات 9 + ارسال نظر
نینا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ق.ظ

مثل رودی که از کوه به دریا می رسد...

مهرنوش سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ب.ظ

راهت رنگارنگ و زیبا باد!

نسیم جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ب.ظ http://nasimgp.blogfa.com

بر آنچه دلخواه من است
حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افکنم
...
نمی دونم ربط داره یا نه! اما با خوندن جمله ی اول یاد این شعر افتادم.

مجتبی یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:10 ب.ظ

سلام بر تو که مردانه راه می روی. مردانه زندگی می کنی.
کسی که در مسیر رو به جلو همه چیز رو رها می کنه و چیزی نداره. یعنی تعلقی نداره. وزنه ای به پاش نیست. می دونی اینجوری رفتن و زندگی کردن پیامبرگونه است مریم جان.
ادم های بزرگ هستن که از خانه و کاشانه جدا می شوند. تنها می شن. به جایی دور از مکان و ذهن هجرت می کنند و بعدش جاری می شن. روان می شن و تغییر می کنند.و می تونند تغییر بدن.
خدا به همرات باشه . امروز و همیشه.

ویولتا دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:05 ب.ظ

چه زیبا است در کلام از خود رها شدن و شکستن همه ی آن چه که روزی "من " می نامیدیم.
اما من می دانم که چه قدر درد دارد در عمل این شکستن "من".
برای اینکه من می دانم از چه می گویی ای رفیق!
اگرچه دیگر از من هم هیچ باقی نمانده است.

مجتبی سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ق.ظ

سلام.
من به عکس متنت توجه نکرده بودم. خیلی جالبه.

مسعود جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ق.ظ

خیلی خوب بود.

علی دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:24 ب.ظ http://www.seeyourinside.blogsky.com/

... و آن یک نفر ... آن یک نفر ... تو بودی ... همه اینها تو بودی ... شاهد این ادعا هم خودت هستی ...

[ بدون نام ] شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:07 ق.ظ

خیلی قلمتونو دوس دارم.. بخصوص این که واقعا حالمو عوض کرد.. منم این روزا یه همچین حالی دارم.. دارم روی بند راه میرم و پر از تشویش ولی انصافا حالم خوب شد.. چند سال بود که همچین آرامشی رو تجربه نکرده بودم... یادم رفته بود که همه زندگی یه شوخیه یه خوابه... واقعا ازت ممنونم عزیزم واقعا... امید وارم همیشه آرامش عمیقتو حفظ کنی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد