تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تیز و کند

تائو ،‌آنچنان خالیست ،‌آنچنان تهیست

که گویی خستگی ناپذیر است از بی فایدگی

آنچنان عمیق است ،‌آنچنان ژرف است

که گویی هر چیز از آن نشات می گیرد

تیزیها را کند می کند،‌گره ها را باز می کند

درخشندگیها را فرو می نشاند

آنچنان عمیق است‌،‌آنچنان آسوده است

که گویی به سختی وجود داشته

نمی دانی از کجا آمده....

حتی از خدایان هم کهن تر است.

           

شاید بزرگترین هنر آدم ،‌ساختن یک زندگی آرام و آسان و آباد نباشد ،‌شاید بدست آوردن و داشتن هم نباشد..یا حتی رشد کردن و فهمیدن و دانشمند شدن ،‌یا رسیدن به جایی یا کسی یا چیزی ...

شاید حتی آدم خوبی شدن ،‌سالک خوبی شدن ،‌عارف خوبی شدن هم نباشد...شاید بزرگترین هنر آدم این نباشد که از عمق زمین تا اوج کهکشان را بداند...شاید اینکه عاشق خوبی باشد هم نباشد...

میدانم ،‌اینکه خدا را یا خودش را هم بشناسد نیست....

اما شاید ..بزرگترین هنر آدم این باشد که بیافریند ...از نیستی ،‌هستی را ...و از هیچ ،‌همه را...

تائوی دلم

به گمانم آنگاه که آمدم ،‌می دانستم که چون غباری از میان مه می گذرم و می روم. حال که به خود می نگرم ،‌نه نشانی از آن غبار می یابم و نه اثری از آن مه...در هم آمیخته ام با هر آنچه پیرامون من است.درکی از آنچه گذشته و آنچه می آید یا حالا هست ،‌ندارم ،‌انگار همه چیز یک آن است...یک آن ،‌هماغوشی با  تجربه وجود .

تجربه وجود ...تمام آن چیزیست که برایش آمده ام..رنج می کشم،‌میگریم،‌بر زمین می افتم و باز بر می خیزم ...می خواهم ،‌مشتم را به هم می فشارم ...می اندیشم که اینبار به دست آوردم ...اما همیشه و همیشه دستانم خالیست ...به غبار چنگ می زنم.دلی که از آن من نیست به درد می آید ...چشمانی که تعلق به من ندارد می گرید ..سینه ای که نمی شناسم می سوزد...برای خواستن آنچه هر گز وجود ندارد.

می اندیشم که کیستم...شاید انعکاس نور یک ستاره دیگر...شاید تکه ای از همان ستاره ...شاید همه آن...ستاره.

                               

داستان ماهی و اقیانوس

روزی روزگاری ماهی جوانی پرسید:اقیانوس چیست؟ ...همه از آن می گویند.

ماهی پیر و خردمند پاسخ گفت:اقیانوس همان است که تورا از هر جهت در بر گرفته.

ماهی جوانتر نمی توانست بفهمد..هیچ چیز در اطراف من نیست ...چرا نمی توانم بیابمش؟

تو نمی توانی ،‌ماهی پیر گفت: چرا که اقیانوس در بیرون و درون توست ..تو در آن زاده شده ای وروزی در آن خواهی مرد..

اقیانوس تو را در بر گرفته ..آنچنان که پوستت.

                                    

 اینکه بعضی وقتها روی پوستم صدای لغزش خفیفی را می شنوم ،‌تو نیستی؟ راست بگو...آنکه گاهی به سرعت باد از کنار گوشم می گذرد یا آنکه وقتی دستهایم را مشت می کنم ،‌آرام از میان انگشتانم فرار می کند؟ تو همانی نیستی که گاهی مقابل چشمانم می آیی و بعد...یا شاید همانی که روی پوست نازک گردنم طپشت را احساس می کنم؟ تو همانی نیستی که گاهی هلم می دهی وسط تمام آنچه که نمی خواهم و می کشی مرا و دور می کنی از تمام آنچه که دوست می دارم؟تو آنی نیستی که دستم را می گیری و می بری به سرزمین های دور؟همان دستی نیستی که در را به رویم قفل می کنی و می انداز ی مرا میان یک عالم هیولا؟

شاید تورا دیده ام...آنجا که میان گلها نشسته بودم و یک کرم کوچولوی خاکی لای علفها میلغزید...یا آنجا که بالای درخت زردآلوی توی حیاط گیر افتاده بودم...بچه بودم ،‌آسمان آبی بود و شکوفه ها صورتی...

گمان می برم که به خوابم می آیی،‌مثل آن شب که انگار ماهی قرمز کوچکی شده بودی ،‌توی حوض گرد ،‌من نشسته بودم سر حوض ،‌نگاهت می کردم ..اشک می ریختم و بعدها که خواب دیدم موهایم طلایی است ...که تو را از کف دستم بر می دارم و مزه می کنم ...می خورمت و هنوز آن مزه...

اما به من بگو...آیا...هرگز ..هیچگاه ...من ،‌تو نبوده ام؟

سوتره ها-۲

آزادی ،‌حال پیروز مند دانستگی است ،‌ورای تاثیر آرزوها

جان در این مقام تشنگی به دیده ها و شنیده ها را فرو می گذارد

حتی تشنگی به آنچه را هم که در کتابهای مقدس بشارت داده اند.

(از کتاب یوگا سوتره های پتنجلی -انتشارات فراروان)

                         

دلم گواهی می دهد که ریسمانی برای آویختن و تکیه گاهی برای آرامیدن نخواهم یافت...آنچه بوده ،‌هرگز نپاییده و به آنچه نیست ،‌دل خوش نخواهم داشت.

تنهایی

انسانهای عادی تنهایی را دوست ندارند

در حالی که فرزانه تنهایی را به کار می گیرد

او در تنهایی در می یابد

که با هستی یگانه است

(دائو-منسوب به لائوتسو)

                                      

در سماع آی و ز سر خرقه بینداز و برقص...

 

فرزانه جهان را مشاهده می کند و به دید درونی خود اعتماد می کند

او اجازه می دهد اتفاقات آن طور که باید رخ دهند

قلب او همچون آسمان باز و گسترده است.

 

(دائو-منسوب به لائوتسو)

            

این پایین..زیر پاهایم خطیست که حتی از گردی ظریف انگشت کوچکم نازکتر است...

می خواهم روی آن راه بروم...روی مرز درون و بیرونم ؛ روی مرز فرزانگی و دیوانگیم ؛ روی مرز خواستن و رها کردنم؛ روی مرززندگیم و مردنم ...می اندیشم که شاید این خط باریک امن ترین جای دنیاست ...نمی توانم ..هرگز نتوانسته ام ...

چشم هایم را می بندم...با نوک ناخن پای راستم دایره ای روی زمین می کشم...دستهایم از پی آن می چرخند...می نشینم و بر می خیزم...نوری در دلم می تابد... می رقصم و تمام خط ها ناپدید می شوند...می چرخم و انگار همه چیز در هم تنیده می شود...