تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

در ستایش سادگی...

حالا دیگر فکر می کنم آن بهشت موعود -اگر واقعا وجود داشته باشد-مال آدمهای معمولی ساده است...همین هایی که هر روز می بینیشان که هیچ انگاره بزرگی جز خود زندگی ندارند...باورهای ساده...زندگی های ساده..آرزوهای ساده...یک چشمشان به زمین است و یک چشمشان به آسمان ...به ساده ترین بهانه ها شاد می شوند یا غم می گیردشان ولی همه چیز جز خاطرات گذشته های دور زود از یادشان می رود...آدمهای بدجنسی ها و نیکی های کوچک و فهمیدنی...

این آدمها گرچه همیشه احساس می کنند «به آن خوبی که باید باشند» نیستند...اما هیچ ایده واضحی هم از آن همه خوبی و بزرگی ندارند...لذا همیشه و همیشه با همین احساس گناه دائمی زندگی می کنند و حسرت می خورند به حال آنهایی که واقعا «خوب» بوده اند و تا جایی هم که بشود آنها را دور از دسترس تر نشان می دهند که همیشه توی همین گوشه امن خیلی خوب نبودن بمانند و بگذرانند...

مرز بندی های ساده...باید و نباید های ساده...زندگی کردن توی یک اتاق روشن دربسته ...با خیال اینکه هر رنجی حتما دلیل گناهیست ...و پاک می شود و بخشیده می شود آدم با این رنج های گوناگون غریب..

...هر چه باشد...همه چیز انگار به همین سادگیست...

      

هفتادمین

آموزش های من ساده اند.
عمل کردن به آن ها راحت است؛
با وجود زیرکی تان از آن ها سر در نمی آورد
و اگر سعی در عمل کردن به آن ها کنید، شکست می خورید.
آموزش های من از جهان هم قدیمی تر است.
چگونه می توانید معانی آن ها را در یابید؟
اگر می خواهید مرا بشناسید،
به عمق دل خود بنگرید.

(برگرفته از دائو د جینگ)

                          

پرسش

دیر می آیم و زود می روم...صبحها می گویم بانک بودم ٬ قسط داشتم ٬ ترافیک بود...عصرها هم می گویم کلاس دارم ٬‌وقت دکتر دارم...می روم خانه می رقصم برای دلم...بعضی وقتها هم فیلم خوب می بینم...یا می نشینم در خلوت با کسانی که دوست می دارم...

اینجا زنها مقنعه می پوشند با کفشهای صدا دار سیاه...مجبورند خوب...من اما روسری های گلدار زیاد دارم...آبی ٬ سبز...می گویم گواتر دارم دکتر گفته سیاه نپوشم...گواهی می آورم ..کنار کتانی های سفیدم هم دو تا راه بنفش هست...صدا هم نمی دهد...از همه قد کوتاه ترم...

روزی سه بار می روم صورتم را می شویم...نفسم تازه می شود...به خودم می گویم اینها چطوری زیر رنگ و روغن زندگی می کنند...جای بخیه های کنار بینی شان را قایم می کنند زیر پودر...

دوست دارم سیب هایی را که توی ناهار خوری می دهند هی بالا پرت کنم و بگیرمشان در تمام پله های چهار طبقه ...بیایم توی سالن قاه قاه بخندم و گازشان بزنم...خارت خارت...

می گویم روز اول از من نپرسیدید که دیوانه ام یا نه...از کارهایم پرسیدید و از همه چیز ..من می گفتم بهتان اگر می پرسیدید...می گفتم که من این خمودگی نا جور را نمی پسندم برای لحظه های زندگیم...می گفتم که باور نمی کنم که شما عین نه ساعت را و تمام آن ساعتهای اضافه را می خوانید و می نویسید...و اصلابه چیزی فکر نمی کنید و اصلا هزار تا چیز جورو ناجور هی نمی آید جلوی چشمهایتان ...

می گفتم همان روز ...نپرسیدید اما...

                     

معما

یک جوری سخته...

تو برای یکی جایی هستی که کس دیگری برای توست...

می توانی پیشگویی کنی به راحتی...

هر قدمی که بر می داری همان قدمی است که آن دیگری درباره تو بر می دارد...

تلخ است...

 

تعلق

یعنی می دانی...

آخر آخرش تو متعلق به کسی نیستی..

تو بنده حس هایت هستی...

که تغییر می کنند