چند وقتی می شود که شروع کرده ام به قصه خوانی..قصه ها را توی کودکی و نوجوانی ام جا گذاشته بودم...گاه گاهی می خواندم ..روانشناسی موفقیت ..شناخت خود..تاثیر اسطوره ها روی روانشناسی انسان...حالا اما انگار مثل یک زندگی پنهانی دوباره کشفشان کرده ام...قصه ها را می گویم..فرقی هم نمی کند ..عشق سوان مارسل پروست...دره جنی ابراهیم گلستان...تمام قصه های سالینجر...میهمان دوبوار...
فکر می کنم که قصه ها فراری ام می دهند ..از این قابهای کلیشه ای روزانه...رفت و آمد ها و خیابان های تکراری..آدم های تکراری ..فکر های تکراری...
هیجان کشف دنیاهای تازه توی قصه ها..ماجراهای تلخ و شیرین...داشتن یک عالم آدم که صبح توی کتاب جایشان می گذاری و شبها دوباره می خزی توی ماجرایشان...یک جور نور تازه می تاباند توی زندگیم که انگار تمام آن قسمت های زندگی نشده تاریک جلوی چشمهایم روشن می شود...از خودم می پرسم تو اگر آنجا بودی چکار می کردی؟...می رفتی دخترک را می پاییدی؟...خودت را می کشتی یا اورا؟...اگر یک غار گنج گیرت می آمد می رفتی شهر مجسمه های سیمانی لعاب طلایی بخری؟...یا آیا از همان اول می فهمیدی که آن دوست قدیمی با عینک ته استکانی توی درد و رنج کودکیش مانده ؟..آیا زنت را ول می کردی و بچه هایت را بروی دنبال آن کسی که شادتری با او...یا دوست داشتی بشینی ساعت ها از یک پسرک بیمار پرستاری کنی بخاطر چندر غاز و دعا کنی که نمیرد ...
هر کتابی که تمام می شود..به خودم می گویم این یک قصه بود...من هم یک قصه هستم..
و همه چیزهای دیگر هم...
خانواده با تمام تراژدی های نهفته اش رها کردنی نیست..
همیشه چیزی در عمق وجودمان نگران تک تک کسانی است که اولین ریشه هایمان با آنها شکل گرفته و هر حرکت و گفتارشان به شدت روی شخصیت گذشته و حال و حتی آینده مان تاثیر گذاشته...
هر چند هم که دور شده باشی ...هر چند هم که سالهای بسیاری را بدون آنها گذرانده باشی...
هر چند که تو دیگر آن کودک نیازمند کوچک نباشی...و شاید حتی نقشت با آنها عوض شده باشد..هر چقدر هم که دنیا را گشته باشی و پدر مادر های دیگری برای خودت پیدا کرده باشی...
به همین دلیل یک روز مجبوری بنشینی و با آنها و خودت و تمام آن اتفاقهای تلخ و شیرین آشتی کنی..و فکر کنی به اینکه مگر آدمها چقدر می توانند...و قبول کنی که توی این دنیا چهار نفر آدم هستند که بر حسب اتفاق...و اجبار ..بیشتر از هر کس دیگری با تو گره خورده اند ...و گوشت و پوستشان از جنس توست...و رنج و شادیشان بیشتر از هر چیز دیگری توی دنیا رنجت می دهد یا شادت می کند..
حتی اگر تو یک کس دیگر شده باشی ...و بزرگتر از آنها شده باشی...و دیگر هیچ چیز زندگیت مثل آنها نباشد...
یک چیزهایی توی زندگی آدم هست...که هست..