تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

در باب خشم

آقای روانکاو میگوید خشم موتور حرکت آدم است ، وقتی احتیاج به تغییر داری و نیاز به یک نیروی عظیم درونی پیدا میکنی ، این خشم است که بیدار می شود و تنوره میکشد و یکهو از جا بلندت میکند...

این تصویر اما با چیزی که من تجربه کرده ام یا توی زنهای دور و برم دیده ام یکمی فرق میکند اگرچه در نهایت برای رسیدن به همان نتیجه است.


خشم زنانه این خاصیت انفجاری و تظاهر بیرونی را ندارد...مثل یک مرداب سیاه میماند توی عمق تاریک جنگل ..میفهمی که یک چیزی ارام آرام دارد تو را توی خودش میکشد ، انگار توی یک تونل لیز به پایین کشیده می شوی ...صدایت اما در نمی آید از ترس یا از نا امیدی ، از تجربه های یک عمر زندگی توی جامعه "خفه شو ضعیفه"...


به هیچ جایی راه ندارد ، به جز خود ویرانی ، به جز تسلیم در برابر مرگ تدریجی...مسخت می کند و تمامت میکند و توی یک آتش پنهانی می سوزاندت...


این اما تمام ماجرا نیست ، دردناکترین قسمتش این است که هنوز سعی میکنی لبخند بزنی و با ادب باشی و بهترین دختر دنیا باشی و بهترین خواهر دنیا باشی و صبور ترین و مهربانترین و فداکارترین مادر و همسر برای همانهایی که پایشان را روی حلقت گذاشته اند و از تو سوء استفاده میکنند و بیمارگونه شکنجه ات میدهند ...


خشم زنانه ، زهر مهلکی است که تو را با لبخندی بر لب و جگر پاره پاره میکشد...زهری که خودت بنا بر هزار مصلحت و ترس و مراعات جرعه جرعه می بلعی که ثابت کنی به اندازه آنها دوست داشتنی هستی و خوب و ارزش زندگی کردن و دوست داشته شدن داری...چیزی که همیشه انکار میکنند و از دادنش به تو دریغ میکنند تا همیشه با لبخند دروغت تاییدشان کنی ...تا همیشه افسارت در دستشان باشد و روانهای مریضشان را از کنترل تو خوشحال نگه دارد


نتیجه اش اگر تو را نکشد ،رهایی از ایده اثبات خود است...نترسیدن از تنها ماندن و قبول نشدن...جدا شدن و دور شدن از آدمهایی که به شدت بهشان وابستگی داری...آشتی کردن با ضعف های خودت و پذیرفتن و دوست داشتن خودت...







کار گل به کسر گ

یک کاری داده اند دستم که باید صد و هشتاد و چهار تا نقشه از صد و هشتاد و چهار اتاق یک مدرسه از توی نقشه اصلی در می آوردم بعد هر کدامشان را تمیز و مرتب میکردم و انتهای سمت چپ بالایشان را میگذاشتم روی صفر محور مختصات بعد هم جای هر کدام را توی نقشه اصلی هاشور میزدم و میگذاشتم کنار نقشه اتاق...

تا اینجای قضیه هیچ اشکالی ندارد...مشکل از جایی شروع میشود که اول میگویند این نقشه را دربیاور هیچ چیزش را هم پاک نکن بعد فقط آن طبقه را بگذار کنار نقشه و جای اتاق را هاشور بزن...صد و هشتاد و چهار بار که این کار را کردی ، می آیند و میگویند : نچ ! هر چی توی اتاق ها هست پاک کن ، بعدش هم کل ساختمان را بگذار کنارش و جای اتاق را هاشور بزن ...بار سوم میگویند: هممممم نقشه اتاق ها را جدا کن و برای هر اتاق یک نقشه جداگانه هم از جایش توی کل ساختمان درست کن که می شود دو تا نقشه برای هر اتاق...بار چهارم مقیاس اندازه گیری می خواهند که باید روی تک تک نقشه هاکپی شود..

نمیدانم این اصلا به چه دردشان میخورد ، کسی به من توضیحی نمیدهد ...اصلا این کار مزخرف که کار من نیست ...ولی دستور رییس است و همه آنهای دیگر مرخصی اند...می خواهم سرم را بکوبم روی میز...هر چی فحش بلدم توی دلم به کل خاندانشان میدهم...هفتاد بار با خودم ذکر "فردا استعفا میدهم " را تکرار میکنم اما میدانم که فایده ای ندارد ، استعفا هم که بدهم تا یکماه باید بمانم و کارها را تحویل بدهم...

همینطور که کلیک میکنم یاد قیافه تام هاردی توی فیلم برانسان می افتم ..می خواهم بلند شوم و میز را توی سر رییسم خرد کنم و همانطوری هی داد بزنم "فک آف "...اما همچنان نشسته ام و کمرم از باد سر کولر گازی منقبض شده...هد فونم را میگذارم توی گوش چپم که کسی نبیندش و سعی میکنم موزیک گوش کنم که حواسم پرت شود و هی فکر و خیال نکنم..خودم را میبینم که توی برنامه "تلنت شو" دارم روی صحنه رقص مدرن میکنم...بعد فکر میکنم چقدر از آمریکای جنوبی ها بدم میاید و دلم می خواهد اصلا نباشند روی کره زمین مرده شور رقص مسخره اشان را هم ببرد....بعد فکر میکنم یکبار بگیرم این جاری اکوادوری ام را خوب و مفصل بزنم که صدای سگ بدهد ..به خودم می آیم ..مچم درد میکند و چشمهایم می سوزد ...


باز فکر میکنم اگر الان یک راهب تازه وارد بودم در یکی از معابد بودایی و به من میگفتند همین کار را بکن چقدر حس میکردم کار مهمی دارم میکنم و حتما باز کردن و بستن سیصد تا نقشه راه حتمی رسیدن به نیرواناست...به خودم میگویم شاید هم هست...زندگی کردن بدون دانستن چرایش و تکرار ..تکرار ..تکرار...در عین حال شاد بودن به هستی خود..شاد بودن به بودن...شاد بودن به تجربه وجود...

تا میایم فکر کنم به این که با معنا دارکردن اتفاقهای ساده چقدر به جای خشم ، آدم سرخوشی را تجربه میکند ، کارم تمام شده ...میگویم خداحافظ تا فردا...رییسم به زور سرش را تکان میدهد که شاید یعنی خداحافظ...مردک بیچاره ورکوهولیک...