یک وقتهایی انگار تصمیم گرفتن سخت ترین کار دنیاست...یک طرف باز کار و پول و یک عالم امکان جدید..یک طرف بودن با کسی که انگار سالها منتظر آمدنش بوده ای...یک طرف باز آن نقاب مردانگی سخت ، یک طرف زن بودن ، خود خودت بودن و نوازش و آسایش و رویای خانواده ای برای خود داشتن...
می نشینم خیال می بافم که باز خانه ای خواهم داشت و زندگیم چه آسان می شود در گذر هفته های پر کار و خوشگذرانی های آخر هفته...حجم تنهایی بزرگ اما دلم را می لرزاند...می دانم که هرگز هیچ کس مثل تو دوستم نداشته..آنقدر که فکر کنم به سالهای زیاد با هم بودن...تردید تمام وجودم را می لرزاند ...اینکه شبی بیایم خانه و دلم پر بزند برای نگاه آبیت ...اینکه با آن پولها تمام دنیا را بگردم و هیچ کس مثل تو نباشد...اینکه تنها بمانم تمام عمر و هیچ کس دیگر نباشد که حرفهایم را بشنود آنطور که تو می شنوی...
دلم می خواهد همه اینها را رها کنم ،بیایم بمانم با تو...و هر بار بنشینیم با هم فکر کنیم و رویا ببافیم برای فرداها..و تو باز عکس آن جزیره وسط رود را برایم بکشی که من هستم و خودت و آن دو تا آدم کوچک را که می کشی از خنده ضعف کنی...
می دانی...من سالها توی این رود شنا کرده ام...و همیشه از همه چیز ترسیده ام...و عادت کرده ام به شنا کردن بر خلاف جریان آبی که به پرتگاه می ریخت...خسته ام و این جزیره آرام تو ، برایم وسوسه کننده است...بیش از حد وسوسه کننده است...آنقدر که رها کنم دست و پا زدن را...و خو بگیرم به امنیت خاک...سخت است...تصمیم گرفتن برایم سخت است...خیلی سخت...