تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

درخت

باد می آید

دلم به ریشه هایم گرم است

وبه پرنده سرگردانی

         که اندک اندک

               اعتماد آن کهن ترین سرشاخه را

                                                          در می یابد...

                  

 

فریب

بهتر آن است که فریب بخوری تا فریب بدهی

زیرا اگر فریب بدهی ،‌بزرگترین گنجینه زندگی خود را از دست خواهی داد :

توانایی اعتماد را

و تکرار می کنم

توانایی کسب اعتماد بزرگترین گنجینه زندگی است

بدون اعتماد ،‌عشق نا ممکن است ،‌نیایش نا ممکن است،‌

بدون اعتماد دوری از خداوند حتمی است.

(اوشو)

خواب

فرزانه تسلیم آن چیزی است که لحظه حال برای او به ارمغان می آورد

او می داند که بالاخره خواهد مرد و به هیچ چیز وابستگی ندارد

توهمی در ذهنش وجود ندارد و مقاومتی در بدنش نیست

او درباره عملش فکر نمی کند ،‌اعمال او از مرکز وجودش جاری می شوند

به گذشته اش نچسبیده پس هر لحظه برای مرگ آماده است

همان طور که دیگران پس از یک روز کاری سخت ...برای خواب آماده اند.

(دائو-منسوب به لائوتسو)

                 

مراقبه می کنم...سخت...آنچنان که گویی در آن دوباره زاده شده ام..از گریز نیست...از انکار نیست...

می رسم به انتهای بصیرت ناپایندگی...به انتهای عبور...

در می یابم واقعیت توهم آمیز وجود را ...می پذیرم آنچه را که مشاهده می کنم...

می مانم...نگاه می کنم ..سکوت را ...غلیان یک حس را...جمودش را...و خزیدنش را..

رشته هایم از هم گسسته است...نا دلبسته ام ...و عجیب تنها تر...

 

خانه ام آتش گرفته ،‌آتشی پر دود

هرزمان می سوزد این آتش ،‌پرده ها و فرشها را..

تارشان با پود.. 

 

در بند

در مقابلت نشسته است

با قلبی از آینه ...دستانی از آب...چشمانی از شراب

و لحظه هاش..هدیه های بی دریغ بزم هستی است.

تو ..اما... به سهمگینی چهره هایی می اندیشی

...که در بند خویشند...

 

دایره

فرزانه هر چیز را همانطور که هست می بیند

بدون تلاش بر تسلط بر آن

او اجازه می دهد هر چیز سیر طبیعی اش را طی کند

و در مرکز دایره باقی می ماند

(دائو-منسوب به لائوتسو)

          

به تازگی سرزمینی را کشف کرده ام...در نهایت آوارگیم ...که گویی به راستی سرزمین من است...خاکش بوی تنم را می دهد و وسعتش به اندازه بودنم تغییر می کند...اندکی روز و بسیاری شب دارد و ستاره ها...انگار به تعداد لحظه هایم سوسو میزنند...جنگلی دارم سخت سبز..سخت وهم آلود...و چشمه ها...چشمه های بسیار ...چشمه های پاک...دشتی یافته ام ..گندمزاری شاید ..و تکدرختی ...

اینجا همه چیز دارم ..همه چیز خوب است...جز یک صدای طپش مداوم ...که از زیر زمین مرا به خود می خواند...صدای قلبم...