تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

خدا

خدا می داند که چقدر تغییر سخت است ...بخاطر همین هم خودش هیچوقت تغییر نمی کند... 

همه چیز را به ما سپرده...فارغ از دغدغه های خداوندی !

خداحافظ هرمس

دوست من ...چه خوب است آن بهشت کوچولوی زیبایت...باور کن که ارزشش را دارد...ارزش خستگی ها و روزمره گی ها را ..ارزشش را دارد حتی اگر حس کنی از معمولی ترین آدم روی زمین هم معمولی تری...حتی اگر آن کودک الهی بیچاره ات فکر کند که فراموشش کرده ای برای همیشه... 

می دانی ..من توی این سالها خیلی فکر کرده ام به جستجو گر واقعی بودن...به اینکه تا کجای این دنیا می شود رفت تنهای تنها...باید یک جایی باشد که بشود خانه صدایش کرد..که گرم باشد و کسی کنار اجاق انتظار آمدن آدم را بکشد..و اگرنه هیچ چیز هیچ معنایی نمی دهد..هر رنجی بی دلیل است... 

جستجو گر خالی بودن و تن ندادن به روزمرگی ها و مسئولیت ها فقط تجربه بی محتوای اتفاقات است...من این را می گویم... 

می دانی..آن پسرک زخم خورده که حالا برای خودش شمن شده ،هنوز قصه را تمام نکرده..توی درد و رنج تایید نشدن مانده...هنوز دارد همان نقش کودک عصبانی رابازی می کند...من این رادوست ندارم...من این پایان قهرمانانه را برای این قصه نمی پسندم...دلم می خواهد بگویم که شمن روزی به قله بلند ترین کوه رفت..هفت روز سر در گریبان نشست و گریست... هفت روز با سنگهای کوچکتر به سر سنگهای بزرگتر  کوبید و همه را با فریادهایی از ته جگر خرد کرد...هفت روز خودش را توی دریاچه بالای کوه شست...وهفت روز طول کشید تا خندان و بازی کنان از کوه پایین بیاید..خانه اش را آماده کرد اجاقش را روشن کرد ،دست دختری را که عاشقش بود گرفت و به خانه آورد...بعد از آنهم دیگر هیچوقت نخواست که برای خاطر کسی چیزی بشود که نیست...او در بین قبیله راه می رفت و مثل آنهای دیگر زندگی می کرد ..اما همه پدرها تا سالهای خیلی بعدتر قصه او را برای بچه هایشان تعریف می کردند ... 

دوست خوب من...من خوشحالم که تو یک جستجو گر واقعی هستی..خوشحالم که دیگر شمن نیستی... و هر وقت یادت رفت و دلت برای آن عصای شمنی تنگ شد به باران نگاه کن و به خودت بگو ارزشش را دارد... 

من هم دیگر شمن نیستم...باور کن !  

                    

تائوی مهاجر

من میروم..زود تر از آنکه فکرش را می کردم...و هیچوقت برای رفتن دیر نیست..چیزی برای از دست دادن وجود ندارد...هیچ چیزی که سنگینت کند و به زمینی بچسباندت...بزرگ شده ام...و این را دوست می دارم.