توی زندگی آدم روزهایی هستند که بودن و نبودنشان فرقی نمی کند... اینقدر همه چیز معمولی و ساده و بی تغییر است... می آیند و می روند و انگار که یک روز هی برایت تکرار می شود...حرفی برای گفتن نداری ..چیزی برای نوشتن..جایی برای رفتن...
انگار نه انگار که روزهایی هم بوده است که هر لحظه اش رنگ و بو و مزه خودش را داشته...حتی اگر تلخ...حتی اگر سیاه...
این روزهای یک نواخت بی رنگ بی بو...شاید معنای خودشان را دارند...شاید بعد ها بنشینم و برای خودم این خواب زمستانی را تفسیر کنم...
هر چه که هست...این ارامش قبل از طوفان ارامتر از آنی است که بتوانم بیدار بمانم...