تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

جاناتان ،‌مرغ دریایی

به خودم می گویم این روزهای بیکاری و بی کسی چه خوب هستند...انگار بعد از سی سال زندگی در غوغای شهر ، پناه برده باشی به دهی که هیچ کس آشنای تو نیست... 

صبح ها که بیدار می شوم تنها دغدغه ام درست کردن نهاری است که تا ظهر بوی زعفرانی که مادر بدرقه راهم کرده ،پیچیده باشد همه جا...و دیگر هیچ... 

نه دیرم می شود و نه زود می رسم ...کسی در هیچ جای این دیار منتظرم نیست.. 

انگار صدای آدم ها از دور می رسد که آه...بحران ،‌بی کاری‌ ،‌بی پولی...من به مورچه های توی حیاط نگاه می کنم و توی دلم می گویم هیچ کس گرسنه نمی ماند ...من هم.. 

فکر می کنم که حرص می زنیم برای چه؟..رسیدن به کجا؟...فتح کدام قله های بلند دست نایافتنی ؟...و باز فکر می کنم از کی شروع کردیم به ترسیدن از آینده های نیامده...فرار از گذشته های دردناک... 

پدرم می گوید باید وضعیتت بهتر از قبل شود ،‌باید جدی تر فکر کنی به همه چیز!...و من می گویم جدی تر فکر می کنم...فکر های جدی تری دارم...اما او صدای آرامم را نمی شنود که آخر دنیا با ما شوخی دارد پدر جان...ما را می خواهد که لبخند بزنیم و در سکوت نگاه کنیم به دستهای شعبده بازی که هر لحظه برایمان برگ تازه ای رو می کند...می خواهد که قاه قاه بخندیم وقتی توی دستمان هیچ حکمی نیست و باز بازی کنیم...تا آخر بازی که همه دست ها را باخته ایم و بعد بگوییم خداحافظ ..به نرمی و رضایت..و به خانه برویم... 

این روزها روی زمین راه می روم و نگاهم به آسمان است...آسمان کوتاه و فیروزه ای پر رنگ.. من جدی تر فکر می کنم به آسمان..به آبی فیروزه ای خالص...به ابرهای سفید تمیز...و به باد...باد سرد قطب که بوی یخ می دهد...من جدی تر فکر می کنم به مرغ های دریایی کنار آب ...به پرواز ساکتشان بر فراز موج...و یادم می افتد که جاناتان ،مرغ دریایی اولین قهرمان زندگی من بود... 

            

سودوکو

من می گویم زندگی آدم یک سودوکوی ۹در ۹ است...اینکه جای همه عددها معلوم است..ولی باید بگردی و پیدایشان کنی...آنهم اینطوری که بگویی اینجا مثلا ۱ نمی تواند باشد ،۲ هم نیست و ۳ یا ۴ یا ۶ و همینطوری می روی تا آخر...اینطوری عدد توی آن خانه پیدا می شود...حالا تو بیا بگو الان این را می خواهم یا آن کار را می کنم...جای این لحظه را هیچ چیز جز آن چه که باید باشد نمی تواند پر کند...واگرنه تمام جدول غلط از آب در می آید... 

یک چیز دیگر هم اینکه وقتی به یک جدول حل شده  نگاه می کنی ،چیزی جز یک سری عددهای به هم ریخته نمی بینی ،ولی میدانی که توی این به هم ریختگی نظم و قانون خاصی وجود دارد .. 

درست همانطوری که توی تمام این لحظه ها و روزهای به هم ریخته ،نظم و قانون خاصی هست که تو را جلو می برد و نمی دانم های دیروزت را تبدیل به دانستگی های فردایت می کند... 

این روزها کتاب دویست سودوکوی حل نشده مدام توی کله پشتی ام است..توی هر لحظه ای که پیدا می کنم بازش می کنم و حتی شده یک عدد را پیدا می کنم ...کتاب را که می بندم ، نگاه می کنم ببینم توی این لحظه ای که می آید چه چیزی برای من نیست...تا برسم به آن چیزی که هست...و فکر میکنم اینطوری بقیه جدول درست از آب در می آید...هر عدی جای خودش...