تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

نعمت

رویش را به من میکند و ریز ریز میخندد..میدانم چرا ..دوتا دختر ،قد بلند و بلوند از روبرو می آیند..یکیشان یک شاخه گل رز ظریف روی سینه اش خالکوبی کرده و دارد به آن یکی نشانش میدهد...

-همین دیروز بود که بهش گفتم بابا خوش به حالت به خدا نعمت، ..آفرین به شانست...اینجا چقدر دختر خوشگل ریخته ..اصلا تو باید بیشتر پول بدی واسه اینکه ما ی بدبخت فقط میایم مدرسه و میریم و لی تو هر روز میای اینهمه صفا می کنی و خوش میگذرونی...-

هنوز دارد ریز ریز می خندد..بر می گردم و با داد بهش میگم : پاشو ، پاشو برو بالا به رییس اینجا بگو من میخوام بیشتر پول بدم...-قهقهه میزند و ریسه میرود...-پاشو ،پاشو میگم بهت...برو بالا بگو اینجا خیلی خوبه من میخوام اصلا شبم همینجا بخوابم...-غش میکند از خنده و چشمهایش توی عینک ته استکانی محو تر میشود...

معلم از که خانواده هایمان پرسید ، که کجایی هستیم ، برادرها و خواهرهایمان کجا هستند ،فقط جواب داد : ماین لبن ایست اندره *..من میدانستم که خوشحال است حالا که ما از پشت آن شیشه کلفت چشمهایش را نمی بینیم..

پنج ما ه پیش ، روز دوم کلاس به من گفت : من بیست سال سرباز بودم ..سرباز پ.ک.ک...بعدش دستگیر شدم افتادم دست ایرانی ها...میدان آزادی بلدی ؟ گفتم آره....خندید..

همانجا توی زندان فارسی یاد گرفته بود...ازش پرسیدم : نعمت ، چند تا آدم کشتی ؟ گفت هیچی...این را جرات کردم بپرسم...اما این که چرا به غیر از صورتش تقریبا تمام بدنش سوخته را نه....دلم نخواست بپرسم...دلم نمیخواهد بدانم....


*زندگی من جور دیگریست