تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

صبر

صبر می کنم....صبر می کنم...

به آرامی صبر می کنم...

با نهایت زنانگیم...با انتهای غریزه...آنچنان که ماده شیری در کمین شکار...

جدل نمی کنم...نمی جنگم...

می مانم و نگاه می کنم...

تا زمان هر اتفاق فرا رسد...زمان آنچه می خواهم...زمان آنچه نمی خواهم..

کار من زاییدن رویاها نیست..

کار من پرورش رویاها ست...

من دایه رویاهایی هستم که هستی میزاید ...

من رویاها را بزرگ می کنم...

من...خودم را بزرگ می کنم...

و هستی را...

رویا را..

   

چشمها

موهای بلند خاکستری و سپید را باز کرد و روی شانه هایش ریخت...

با دستان خشک و پیر تار کهنه را برداشت ،‌صدایش زمزمه ای بود به همراهی تار

...نه چندان صاف ...نه چندان رسا...نواخت و نواخت ...

و من جوانی روح را در چشمان پیر دیدم...اشتیاق زندگی جاودان را..

دیدم میل غریب سفر را ...اندیشه پرواز را ...خواهش را

اندیشیدم که آن دم لایزال ...هر گز کهنه نخواهد شد...

               

Sameness

آنگاه که شخص

از همسان بودن همه چیز

آگاه شود....

اشراقی عظیم یافته است.

(وایروکانا)

 

من...

هر چیز که شمایل مادی دارد ،‌

گذشته ،‌آینده ،‌حال ،‌

عینی یا ذهنی ،‌زمخت یا لطیف ،‌متوسط یا عالی ،‌

چه دور باشد یا نزدیک ،‌

تمام شکلهای مادی ،باید توسط خرد شهودی ،‌همانگونه که هستند دیده شوند :

{این مال من نیست...من این نیستم....خود ِ من این نیست...}

بودا.

فرار

شاید بعضی وقتها فرار تنها راه حل ممکن باشه...از تمام آدمها یا چیزهایی که دیگه تعلقی یا تعلق خاطری به تو ندارند...و امید به فراموشی...و امید به دردهای نو...به راه های نو تر...

             

فریدا کالو

     هیچکس تا به حال اینهمه به دلم نزدیک نبوده که فریدا ....

                      

                          

                                

            

 

دستها...

چه خوبه که ته اونجایی که همه چی تاریک و سیاهه‌،‌ته نا امیدیهات ،‌آخر اون راهی که به یه دیوار میرسی و فکر می کنی باید برگردی ،‌همونجایی که فکر می کنی گم شدی و دیگه راه پیش و پس نداری ،‌اون لحظه ای که یهو وا میدی و میگی تموم شد ،‌تو اون لحظه عزیزی که حتی ترس از دست دادن رو هم از دست میدی ...ته بی پولیهات..ته تنهاییهات ...ته سردرگمی هات ...

تو اون آنی که نفست میره و میمونی که بازم برمیگرده یا نه...اونجا که اینقدر پایین میری که میترسی دیگه بالا نیای....

یکدفعه یه دریچه پیدا می کنی و نفست تازه میشه ،‌یه دری به روت باز میشه ،‌اونی که برای همیشه رفته بود، با یه آغوش گرم بر می گرده ،‌اونهایی که باید کمکت می کنن ،‌اون حرفهایی که باید میشنوی ،‌اون چیزایی که باید می بینی ...یکهو سرت را بلند می کنی و می بینی زنده ای ،‌سالمی ....می بینی گره هات باز شدن...

اون دو تا دست نورانی رو میون اونهمه گره کور می بینی...

یکیشون گره میزنه ...یکیشون باز می کنه....

مهم اینه که بمونی در اون لحظه تاریک...درنگ کنی ...و امیدوار باشی...به هر دو دست...هر دو دست نورانی...

         

سرزندگی

پس بکوش که یک موجود انسانی باقی بمانی.به حقیقت اصل کار همین است و این بدان معناست که محکم ،‌روشن بین و سرزنده باشی ،‌آری سرزنده به رغم هرچه جز اینست...یک موجود انسانی ماندن یعنی اگر نیاز باشد ،‌تمام زندگی خود را شادمانه بر ترازوی بزرگ سرنوشت افکندن ،‌اما در همان حال ،‌از هر روز آفتابی ،‌از هر ابر زیبا به وجد آمدن...دنیا ،‌به رغم جمله دهشتهایش ،‌چنین زیباست ...

(رزا لوکزامبورگ-بر گرفته از کتاب زن شورشی)

                             

من نه منم...

هر روز طلوع تازه ایست...

آفتابی که بر گِلم می تابد ،‌رنگ دیگریست...

از این رو....من هر بار از نو زاده می شوم...

به رنگ آفتابی که بر گِلم تابیده است...