تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

همنام

همنام ،نزدیک است به زندگی خیلی از ما...پیشگویی نزدیک به حقیقت زندگی آینده امان در کشوری که ریشه هایمان مال آنجا نیست... 

اما چیزی که هست...چیزی که من در این داستان دوست داشتم..تجربه زندگی از میان اتفاقات ساده ، روز مره و تکراری است... که هر کسی در ابتدا قائل به خاص بودن آنهاست...فکر می کند : زندگی من ، تجربه های من... 

زمانی که همه چیز از دست می رود ، درست ترین زمان برای بازگشت به ریشه هاست... 

                         

امینه

امینه ، چه راست باشد چه دروغ ، حرفهایی دارد برای موجودی که همیشه وجودش گناه مجسم بوده ..من دلم می خواهد باورش کنم..و افتخار کنم به بودنش و زندگیش و به اینکه باور داشت به ممکن بودن  غیر ممکن ها ... 

سخت هم نیست برایم باور کردنش ..جده مادری من که اسمش کیمیا بیگم بود و روزهای زیادی از کودکی و سالهای اول نوجوانی من با او سپری می شد ، چیزی از امینه کم نداشت به درایت و هوشیاری و پاکدامنی ...قصه های او...که از خودش و بعدتر ها از بزرگترها شنیدم ، باعث شد که روی پاهایم بایستم همیشه...و دستگیر باشم به جای پا گیر.. 

گفته بودم ..این روزها زندگیم و رویاهایم را توی قصه ها پیدا میکنم... 

                                    

هزار خورشید تابان

هر چی که می خواستم توی این کتاب بود...اینکه آدمها چطور رنج می کشند و دوام می آورند و به بار می نشینند... 

                     

نا گفته ها...

من که تصمیم خودم را گرفته ام...وقتم را ، لحظه های عزیز زندگی کوتاهم را نمی فروشم به شما به مفت...اینقدر می آیم اینجا که خوب کار کنم و از کامل بودن آن لذت ببرم..نه آنطور که شما می خواهید از صبح تا شب..بدون هیچ مدیریتی یا پیشرفتی یا حتی حرکت کوچکی که امید بدهد به آدم...نه آنطور که مجبورم می کنید صبحانه نخورده و دست و رو نشسته ، خوب نخوابیده از استرس صبح زود فردا ، با لباسی که دوستش ندارم بیایم سر کار ... 

می خواهم بعد از ظهرهایم مال خودم باشد...ورزش کنم و آشپزی و فیلم های خوب ببینم و با دوستان مهربانم باشم...دیگر نمی خواهم خودم را ببینم که از خستگی یکوری افتاده ام روی کاناپه و بغض گلویم را گرفته باشد که: امروزم پس چه شد؟ سهم من از این روز کجا بود؟  

سالها بعد که وقت کافی برای نگاه کردن به پشت سرم داشته باشم ، خودم را نمی بخشم بخاطر به هیچ فروختن ثانیه های جوانیم...همانطور که پدرم و مادرم و همه آنهایی که می شناسم ، هنوز خودشان را نبخشیده اند...آنها حقیقتا ترجیح می دهند فقط همین لحظه هایی که مال خود خودشان بوده به یاد بیاورند... 

دلم برای شماها می سوزد...روز زیبایی هم داشته اید آیا ؟ فکر کرده اید به بیست سال دیگرتان که لنگان و لرزان حسرت روزهایی را می خورید که زندگی نکرده اید؟ 

رونوشت : آقای مدیر مهندسی و معاون محترمشان !

ماهیها

هیچ عیبی ندارد اگر توی دنیای من فقط همین ماهیهای روی دیوار بمانند و همه ، همه آنهای دیگر بروند...حتی اگر صوفی کلاه بوقیم با آن ماه بالای سرش همانطور سماع کنان ترکم کند یا حتی آن پسرک سیاهٍ چشم رنگی با موهای وزوزی و خط های قشنگ  گردن یکهو از روی دیوار پاک شود...فقط می خواهم ماهیهای قرمز و نارنجی ام رقص کنان و تاب خوران توی آن حوض کوچک آبی باقی بمانند ...تا آخر دنیا...