تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

پاییز

برگهای درختچه های توی حیاط ،همه زرد شده اند...همه ریخته اند...صبح سرد مه گرفته ایست... 

جارو را بر می دارم با دو کیسه بزرگ...هوا خیس است...یک پرنده ای که اسمش را نمی دانم روی بالاترین شاخه آواز می خواند...سگ همسایه پشتی هم یک بند واق واق می کند..صدای هیچ آدمیزادی اما نیست... 

شروع می کنم...دور تا دور حیاط..روی قلوه سنگهای توی باغچه..پای درختها..یک جوری که هیچ برگ زردی نمانده باشد..کیسه ها را گره می زنم و می گذارم کنار سطل... 

کمرم را صاف می کنم..با خودم می گویم : اینطوری وقتی بهار سرشاخه ها جوانه بزنند ، قشنگیشان بیشتر به چشم می آید... 

چشم هایم را می بند م و دیوارهای حیاط را می بینم که سبز سبز شده اند...و فکر می کنم تا آن موقع من هم سبز شده ام...من هم جوانه زده ام.. 

خوب است که برگهای زردم را جارو می کنم...خوب است...

یه دل اینجا..یه دل اونجا...

من اینجا به یاد یک نفرخاطره بازی میکنم و به یاد یک نفرخورشت بادمجان های خوشمزه درست می کنم...به یاد یک آدمهایی مست می شوم و به یاد یک نفر گانز گوش می کنم...به یاد پدرم کلاس بوکس می روم و به یاد مادرم یک صبح هایی نماز می خوانم...حتی به یاد یک نفر که هیچ وقت باورم نداشت توی خیابان راه می روم و توی شیشه ها خودم را میبینم که دیگر قوز نمی کنم...من اینجا به یاد یک نفر با ویولن زن روی بام می رقصم و به یاد یک نفر گریه می کنم...و دلم برای آن یکی که آن سر دنیاست تنگ می شود...

آی همه آن هایی که من را می شناسید...تمام لحظه هایم بوی شما را می دهد...بوی شما که پیشتر ها لحظه هایم را ساخته اید...بوی شما که دوستتان دارم..شما که دوستم دارید...