تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

خاله

خیلی خیلی وقت پیش ،وقتی که من هنوز مدرسه نمی رفتم ،مادرم آشنایی داشت که خاله صدایش می کردند...زنی حدود شصت سال با موهای حالت دار سیاه و سفید که روی شانه هایش ریخته بود،به نظرم قد بلندی داشت و ته لهجه محلاتی و صورت زیبا..هنوز زیبا..حالا که فکر می کنم می بینم از آن زنهایی بود که توی نگاهشان یک چیزی هست که آدم را به خودش جذب می کند ،یک چیزی از جنس دانستگی... 

 خوب یادم نمی آید که چرا اما یک روز انگار مادرم میخواست جایی برود که نزدیکی خانه خاله بود..فکر می کنم بیمارستان برای دیدن کسی ،من را به خاله سپرد برای شاید یکی دو ساعت و همانجا بود که یکی از عمیق ترین خاطره های بچگی من رقم خورد... 

به محض اینکه مادرم رفت ،خاله شروع کرد به نشان دادن تمام کارهایش به من...هنرمند بی نظیری بود ... رومیزی ها ی بزرگ با طرح قوهای برجسته  ،روتختی ها و روبالشی های قلاب بافی شده ،لباسهایی که دوخته بود و تمامشان را مروارید و پولک و منجوق دوزی کرده بود،بافتنی های متنوع و جورواجور، قالی ها و قالیچه هایی که بافته بود..تور دوزیها ،برودره دوزیها،ترکیب های گلدوزی و قلاب بافی...و در همین حین برایم شرح می داد که هر کدام از این کارها را چطوری یاد گرفته و چه ابتکارهایی برای انجام آنها به خرج داده و کارهایی که توی ذهنش بود برای انجام دادن...و من هاج و واج به همه اینها نگاه می کردم و گوش میدادم... 

سالها از شش سالگی من گذشته...اما آن خاطره و حسی که داشتم از یادم نمی رود...همیشه از خودم میپرسم همه این کارها را برای چه کرد و این حرفها را برای چه به من زد؟ می توانست من را بنشاند گوشه اتاق و با چند تا عروسک کهنه سرم را گرم کند ..میتوانست مثل زنهای همسایه از من درباره مادرو پدرم سوال کند یا مثل مربی مهد کودک برایم کتاب قصه بخواند... 

به خودم میگویم شاید دوست داشت که یک نفر را مثل خودش تربیت کند..شاید حرف دیگری برای من نداشت ،شاید ..شاید...اما بعد فکر میکنم که توی آن شهر کوچک او هیچ کسی را نداشت که کارهایش را ببیند و برای آنها اعتباری قایل شود..آن همه هنر و خلاقیت و زیبایی توی آن خانه کوچک دفن شده بود..مثل جواهری که لای ماسه های کف رود... 

دلش میخواست یک نفر اورا ببیند...و من دیدم...و هرگز یادم نمی رود...هنوز هم هر بار که قلاب و نخ ابریشم را دستم می گیرم یا طرحی برای گلدوزی روی پارچه میکشم ،یک دستی از دوردستها می آید و من را به خانه خاله میبرد...به خانه زنی که دستهایش بوی قالی میداد...