تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

بهشت...یه نفر

دیروز بود که با خودم فکر می کردم...

این ماجرای آن ور و اینها چیست...چشمهایت را می بندی...نفس آخر را می کشی و بعد...

یک سبک سنگین هایی هم کرده ای لابد...خوب هر جور که حساب کنی ثوابهایم به گناهها می چربد...صاحب قضاوت خانه هم که می گویند یک جورایی یک چیزهایی را که به خودش مربوط است زیر سبیلی رد می کند..ملت هم که هر چی چپانده باشی بهشان وقتی ببینند که مرده ای می آیند و یک خدا بیامرزی می گویند...این یعنی که بابا ما بی خیال شدیم...

بعد از همه این حساب کتاب ها روحت -که من هنوز نمی دانم کجای آدم است ولی شون پن می گفت که ۲۱ گرم خالص بیشتر نیست-می رود توی بهشت...بعدش دیگر نه دردی هست..نه اندوهی ..نه گرفتاری ای...خودت و یک مشت علاف دیگر آنجا می نشینید و می خورید و از امکانات بسیاری ! بهره مند می شوید...دلتان هم خوش است که به لذت دیدار یار نائل شده اید...

حالا تکلیف آن گرمهای باقیمانده چی می شود ...بهتر است راجع بهش فکر نکنیم ..نه ؟

راستش را بخواهید ...من ترجیح می دهم آن بهشت کذایی را توی همین خراب شده با چنگ و دندان بسازم ...نه فقط برای خودم بلکه برای هر کسی که دور و برم پیدا می شود ...ترجیح می دهم بهشتم را آن جور که دلم می خواهد بسازم...یک جایی که پر باشد از تفکر ..از مهربانی...از شادی های کوچک کوچک و تلاش های زیاد زیاد...یک جای امن و آرام برای یک عالم آدم خوب...

بعدش هم سرم را بگذارم با خیال راحت تمام شوم ..برای همیشه...

           

مالیخولیا

فکر کن که حالا تنهای تنها نشسته ام حوصله هیچ صدایی را هم ندارم..

تلویزیونم خاموش است و کوچه  از پشت این سرو بزرگ توی حیاط و پنجره های گرد دیوار پیداست ..بی ارتعاش عبور هیچ عابری حتی...

از مرور کردن خاطره هایم هم حتی خسته ام...و بوی شام تمام شده ام آرام آرام از توی خانه جمع می شود...

نه صدای برگها و نه خش خش مارمولک روی توری پنجره و نه صدای گربه های چاق توی کوچه...

من ساکتم ...خانه ساکت است و تمام حجم بین این دیوارهای سفید مال من است...

یک جوری انگار مرزهایم از پوستم فراتر می رود...سردی دیوار را حس میکنم و خنکی هوای توی کوچه را هم...یک طوری که انگار درکی از دستها و پاهایم ندارم...یک چیزی بیرون از تنم مور مور می شود...

یک فضایی که انگار جزیی از من است احاطه ام کرده اما بیشتر از من می داند و بیشتر از من لمس می کند...آرام تر و عمیق تر از من است...و انگار یک جور اعتماد بی دلیل به همه چیز دارد ...نمی ترسد انگار از هیچ چیز ...اما مرا می ترساند ..من از انتظاری که توی آن فضا موج می زند می ترسم...از این گوش به زنگ بودن مداومش ...و از اینکه مرا می بیند...از اینکه بیش از خودم مرا می شناسد...

سنگینی نگاهش را حتی در عمیق ترین لحظه های تنهاییم حس می کنم...

سنگینی نگاه دو چشم که شبیه ترینند به چشمهای خودم...

       

بازگشت...

فکر می کنم آنقدر شادی بین آدمها کم شده که گفتن از غم گرهی از هیچ کاری نمی گشاید...

می خواهم بگویم از غم مزمن رسوب گرفته ای که رهایم نمی کند ...دلم نمی آید اما..

می گویم بیا به تمام این دلایل کوچک کوچک شاد باشیم و به قهقهه بخندیم به تمام لطیفه های بی مزه و با مزه...و از روی آن سکوت های بین خنده ها زود عبور کنیم...

یادم نمی آید از کی این اتفاق افتاد ...انگار که تمام پنجره ها یکباره باز شدند و هیچ چیز، هیچ چیز خوشحال کننده ای تا آخرین افق دور دست دیده نمی شد..

دوست دارم بنشینم خودم را بکاوم و ببینم از کدام لحظه ها ی دور آرام آرام ،دلتنگ شدم و فرو رفتم در خودم..و تنها تر شدم ...و فراری...از کدام لحظه ؟!

می خواهم بنشینم و یک طوری که خیلی درد نداشته باشد زخم هایم را پیدا کنم...توی این خانه همیشه وفور سکوت هست ...و این مجبورت می کند که به خودت فکر کنی حتی بیش از آن که لازم هست ...وقتی با آدمهای دیگر یک جا زندگی می کنی شاید این همه وقت نداری که به خودت نیشتر بزنی...که هی زخم هایت را زیر و رو کنی ...

فکر می کنم اولین چیزی که هنوز رهایم نکرده بی مهری مادرم است...یک جور سنگدلی و نارضایتی همیشگی از من...حسرت دستهایش که هرگز از سر محبت بر سرم کشیده نشد و آغوشش که هیچوقت مرا نمی پذیرفت شاید تا آخرین لحظه با من است...

و پدرم که تنها اتفاق نظرش با مادرم بر سر زیبا نبودن من بود...

راهی نبود باید خودم را نجات می دادم ..درس خواندم ..آنقدر که دور شوم از آن خانه که خانه من نیست هیچوقت و نبوده...و تمام آن سالهای بعد تر که سخت گذشت تا خودم را پیدا کردم و روی پاهایم ایستادم ...اما یاد نگرفته بودم که باور کنم که زیبا هستم و ارزشمندم و حق خوب زندگی کردن دارم ...این بود که آدمها هم نمی توانستند این را باور کنند...یاد گرفتم برای خودم مادرانی پیدا کنم ..توی جمع زنهای مهربان و بزرگ...و یاد گرفتم که برای خودم مادری کنم و پدر باشم ...همینطور هم برای دیگران...

حالا هنوز من مادر و پدر خوبی هستم اما دوست خوبی نیستم ...نمی توانم لحظه های آدمها را شاد کنم ...نمی توانم کودک خوبی باشم ...من فقط می توانم به نیاز های آدمها توجه کنم و مواظب باشم کسی ناراحت چیزی نباشد...اینطوری است که توی سخت ترین لحظه هایم تنهای تنها می مانم ...آدمها فکر می کنند من برای خودم کفایت می کنم...اما حقیقت این است که من هنوز همان کودک غمگین تنها هستم که دارد تمام تلاشش را می کند که آن پدر و مادر مهربان و با توجه را توی خودش زنده کند...

این بار برای من زیادی سنگین است..خسته ام می کند ...فرسوده ام می کند ...و نا امید..

من کودکیم را از دست داده ام...حالا زن خوبی هم نیستم...تمامی این قسمتهای زندگی نشده آزارم می دهد...احساس این که هیچوقت در جای درست خودم تبوده ام...

شانه هایم درد می کند...

سینما !

هر کس فیلم خودش را بازی میکند...

فیگور می گیرد..می خندد...گریه می کند...

یک جاهایی بدجنس می شود و کار بد می کند یک جاهایی یکهو الکی خوب می شود...

نقش هایش از قدیس تا شیطان و از دیوانه تا فرزانه جای بازی دارد...

چیزی که من نمی فهمم این است که چرا این وسط کارگردان و بازیگر و تماشاچی همه یکی هستند...

و اصلا ماجرا چیست ...این بازیها برای چیست...کسی چیزی می داند

کسی می تواند با هر دلیلی یا اصلا بی دلیل به من بگوید که اینجا چه خبر است...

آنقدر محکم بگوید که باورم شود .؟!!!