دلشوره دارم..به خودم میگویم معلوم است که اینها سوهان را نمی فهمند. دوباره خودم را دلداری میدهم که خب امتحانش که ضرری ندارد.
جعبه را باز میکنم و مقابلش میگیرم ، میگویم دوست دارید امتحان کنید؟ قبل از این که بر دارد میگوید تویش چی دارد؟ این عکس جو است روی جعبه؟
سعی میکنم نشان ندهم که از حرفش ناراحت شده ام..یعنی چه فکری کرده؟ ما خریم که جو بخوریم؟
زور میزنم که جوانه گندم را به آلمانی ترجمه کنم..سرویس میشوم..به گا میروم...
جعبه را می چرخانم که از روی کلمه انگلیسی اش یک چیزی بگویم که بفهمد...جعبه توی دستم می پیچد..قبل از این که به خودم بیایم همه اش پخش زمین می شود. می دوم از توی آشپزخانه جارو می آورم..نیم کیلو سوهان ناب کره ای با آنهمه پسته را میریزم توی سطل خاکروبه...
به خودم قول میدهم دیگر هیچ وقت نگویم شیرینی هایتان خوشمزه است..به خودم قول میدهم که انتقام سوهان های عزیزم را ازشان بگیرم...
یک چنین وقت هایی است که آدم می نشیند بشقاب بشقاب گه می خورد که چرا مهاجرت کرده..
جوووون دلم! گریه ام گرفت...
.... چی می شه گفت؟؟ ....
یعنی چیز ی نمی تونم بگم ندارم گه بگم. قفل کردم .....
... و چه آسان به تو گفته شد که (( توقع )) حتی در حد یک تکه سوهان هم رنج به همراه دارد ... تبریک ...