تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

برج

نوزده طبقه دارد...هر طبقه ای شش تا آپارتمان..سه تا دست راست ، سه تا دست چپ..

درب هر کدامشان را میزنم ...برای محاسبه انرژی مصرفی سیستم گرمایش آمده ایم اجازه هست ؟

وارد هر کدامشان که میشوم انگار دارم توی دنیای صاحبشان راه می روم...عددهای روی کنتور رادیاتور ها را که می خوانم ، سرم را بلند میکنم و می روم سراغ بعدی...مجموعه درهمی از تصاویر به چشمهایم هجوم میاورند...

بعضی هایشان کلید را دست همسایه یا نگهبان ساختمان داده اند و رفته اند...از روی شکل خانه ، حدس میزنم که صاحبش چه جور آدمی است...

بیشتر خانه ها کثیفند و درهم...بیشتر مهاجرند و افسردگی از سر و روی خودشان و خانه اشان میبارد...تا توانسته اند آشغال جمع کرده اند و روی آشغال ها خاک...توی بعضی هایشان بوی سیگار و زباله مانده و کپک بدجوری نفس آدم را بند می آورد...به خودم میگویم بودن و نبودنشان چه فرقی به حال دنیا میکند و حالم از خودم هم به هم می خورد...

یاد شازده کوچولو می افتم و فکر میکنم خانه هایشان همان سیاره هایشان است...توی خانه یک آدم اهل بیزینسی یک اتاق پر کت و شلوار است...یکی دیگر که ورزشکار است ، چهار تا دوچرخه توی اتاق پذیراییش پارک کرده...یک آدمهایی اصلا کتاب خانه نداشتند...توی خانه بعضی های دیگر هر اتاقی چند تا قفسه کتاب داشت. توی یک خانه ای که یک مرد چاق روس با بالاتنه لخت درش را باز کرد فقط یک تشک بادی و یک یخچال بود..در را که داشت می بست لبهایش را به علامت ماچ برایم غنچه کرد...توی یک خانه دیگر یک مبل چرمی و یک مزرعه کوچولو ی چوبی کنارش که فقط یک خوکچه هندی تویش زندگی میکرد...یکی دیگر راکر بود با تمام آیتم های راک...سر بند و سبیل و چشمهای آبی ، دست بند چرمی و یک قوطی آبجو ...تمام خانه پر از هارلی دیویدسون بود ، عکسش ، مدلش حتی استریو موزیکش هم مثل فرمان هارلی دیویدسون بود...دلم برایش غش رفت

توی یک خانه ای پیرزن و پیرمردی کنار هم صبحانه می خوردند. توی آن یکی زن رفته بود و مرد را با خانه ای که چهار تا اتاق خواب و سه تا سرویس توالت داشت تنها گذاشته بود...مرد مانده بود به عشق گلدان پاپیروسش و جاز گوش میکرد...

روی در یکی نوشته بود اگر میخواهید پشت سر من حرف بزنید ، بروید خانه اتان و خوب فکر کنید که آیا خودتان تا به حال کار بدی نکرده اید؟ در را مرد سبیلوی صدا کلفتی باز کرد که نمیدانم چرا فکر کردم مثل مسیونرهای مذهبی میماند..پنجاه و چند را شیرین داشت...داخل که رفتم دخترک را دیدم..به نظرم تایلندی بود...تشکچه مراقبه اش وسط سالن بود...چقدر دنبال یکی میگشتم که اینجا ویپاسانا کند ..موقع خداحافظی تا دم در آمد و هر چیزی که میگفت میخندید.. سبک بود و خوشحال ...

طبقه ششم..چرخیدم به سمت راست..زنی در را باز کرد...چشمهایش را دیدم...فکر کردم این چشمها برای اروپایی بودن زیادی غمگینند...زیادی میدانند...زیادی تیزند...رفتم سراغ رادیاتور پشت میز نهار خوری..یک لحظه چشمهایم روی میز را دید..."تحولات بازار ارز و ..." گفتم شما ایرانی هستید؟ آمد جلو و کمی خم شد...انگشت اشاره اش را جلوی صورتش به طرفم گرفت و گفت : آر یو ایرانین؟ گفتم آره...انگار شکه شده بود...بالاخره نفسش را بیرون داد و گفت : چه خوب...کارم تمام شده بود..لبخند زدم و گفتم : روز خوبی داشته باشید و از در بیرون رفتم...یک رشته هایی از پشت سر مرا میکشیدند...دلم می خواست بنشینم و یک چای با او بخورم..بپرسم اسمش چیست..چند سال است که اینجاست..شاید هم سن مادرم بود...شاید به من احتیاج داشت...در را بستم ..ترسیدم...از هزار تا سوال بی جوابی که درباره اش داشتم ترسیدم...

شب رسیدم خانه...خسته از اینهمه نشستن و بلند شدن...اینهمه پله ها را بالا رفتن...دوش گرفتم ..خوابیدم و تا صبح که یوناس با یک فنجان قهوه در دست بیدارم کرد هیچ خوابی ندیدم...




نظرات 3 + ارسال نظر
سولماز سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ

دلم برات تنگ شده دختر

neveram سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:47 ق.ظ http://nothings.mihanblog.com/

من مجنون لائو تزه هستم
و لائو تزه مجنون من !!

kassensysteme جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ق.ظ http://www.abacus-software.de/

شاید اونم دلش می خواست بنشینی کنارش.. یه چایی بزنید..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد