قاه قاه می خندی به تمام آنچه که در گذشته هایت اتفاق افتاده ..آنقدر که اشک از گوشه چشمهایت سرازیر می شود ...به حماقت های خودت و آنهای دیگر... و فکر می کنی که چه راحت می شود اشتباه کرد و چه آسان می شود نفهمید...
حتی اگر این اشتباه ها و نفهمی ها دردناک ترین زخم ها را در تو کاشته باشند...
حتی اگر مدتها تو را در اسارت خودشان گرفته باشند...
می خندی ...و به خودت می گویی : رها شده ام...
ما با تصمیماتمان و نحوه زندگیمان لاجرم به خودمان یا بعضی آدمها آسیب میزنیم..
در مقابل این واقعیت دو راه بیشتر نداریم :
یا هیچ تصمیمی نگیریم و هیچ جا نرویم و هیچ کاری نکنیم جز آنچه در قالب های تعریف شده از ما انتظار دارند...یا برویم و خودمان را زندگی کنیم و مسئولیت احساسات و عواطف و نیازهای آدمها را بیندازیم گردن خودشان...
راه دوم گرچه بی رحمانه تر و سخت تر است..گرچه که تنها می مانی و بی قرار..هرچند که وجدانت مدام به تو نهیب می زند و مسئولیت های خانوادگی و اجتماعیت را به یادت می آورد...اما چه می شود کرد...آدم ها با هم فرق می کنند...
بعضی وقتها تنهایی که خودش یک جور درد است ...می شود درمان خیلی از دردهای آدم...
اغلب آدم ها نمی توانم هایشان را بیشتر از می توانم ها دوست دارند...