تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

قدمهای من...قدمهای تو...

یک چیزی که توی زندگی دوست دارم ،دیدن آدمهاست..نه همیشه و مداوم  که همه چیز بپوسد و نخ نما شود..اما بعد از یک چند ماهی ،چند سالی ..که زمان بگذرد از روی همه چیز..که بزرگ شدن و وسیع شدن و خط های روی چهره و سفیدی موهایشان بیاید به نظرت ..که آن نگاه توی چشمهایشان که هی عمیقتر و زیباتر و شکاک تر میشود با نگاه عمیقتر و زیباتر و شکاک تر تو تلاقی کند و از همه چیز هنوز بوی دوستی بیاید...حتی اگر به روی هم نیاورید ..حتی اگر باز دور هم بنشینید و ماهی پلو و قورمه سبزی بخورید و از همه چیز و همه کس حرف بزنید الا خودتان..انگار دلتان خواسته باشد این فاصله چند ماهه و چند ساله را درز بگیرید و کوک بزنید و هی یواشکی از خودتان بپرسید آن موقع ها که با هم بودیم همه چیز چه شکلی بود ؟ و تو هی یادت نیاید چیزهایی که توی خاطر دیگران مانده از خودت..یعنی میدانی ..همینش را دوست دارم...این تفاوت تصویر های دیروز و امروز را..این که احساس کنم جای قدمهای دیروز من و تو با جای قدمهای امروزمان فرق می کند...این یعنی ما راه رفته ایم..یعنی زندگی کرده ایم ، تغییر کرده ایم...اما یک چیزی توی دلهایمان هنوز به هم نزدیک است...آنقدر نزدیک که تو هنوز میخواهی من را ببینی حتی وقتی می دانی که من توی این مدت چیزهایی را تجربه کرده ام که تو نمیدانی و چیزی شده ام که باز هم نمیدانی..بهتر و بدترش مهم نیست..این که چیزهایی رفته اند و چیزهای جدیدی آمده اند مهم است...حتی وقتی دست و پا میزنم که مثل انموقع ها باشم ..شاید می ترسم که اگر بدانی ،برایت غریبه شوم که نشناسی مرا..که نخواهیم دیگر...تو دست و پا زدنم را میبینی و لبخند میزنی و  آن ظرف ژله خوشمزه را با دانه های انار رویش به من تعارف میکنی ،مثل همان موقع که بیسکویت توی کشویت را در می آوردی و  از آن طرف میز دراز می کردی به این طرف که من نشسته بودم..من این را دوست دارم...این که من ِ من همیشه با من ِ تو دوست میماند..حتی اگر هیچ چیز مثل آنموقع ها نباشد...

نظرات 4 + ارسال نظر
بی فرهنگ پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ب.ظ http://jakolanes.blogspot.com/

Nice ;)

VIOLETTA دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:02 ب.ظ http://www.nesvan.wordpress.com

و چه زیباست دوستیی که فاصله را تاب بیاورد و زمان را و تفاوت ها را بشناسد و ببیند و بپذیرد..........و چه زیباست نگاه کردن در چشم های دوستی چنین و در ایینه وی خود را دیدن و او را و ما بودن را!
و چه زیباست از دوستی گفتن.
مرسی.

صمد یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:57 ب.ظ http://samaddaneshmand.mihanblog.com

سلام
جالب بود
مواظب باشید!!!

مجتبی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام
زیبا بود. فکر کنم فهمیدم چی نوشتی. یعنی حس آشنایی داشت این نوشته هات. مثل خیلی های قبلی.
از اینکه هنوز رهرو هستی و از رفتن خسته نیستی خیلی خوشحالم.خیلی.
به یادت هستم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد