تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

دوستم می گفت فرآیند دانستن برگشت پذیر نیست... 

این جمله چند روز است که هی توی سرم تکرار می شود...دیده ای یک حرفهایی را می شنوی و تک تک کلمه ها برایت آشناست اما یک معنی بزرگتری که با کلمه گفته نمی شود و با گوش شنیده نمی شود ،می نشیند توی قلبت...سنگین است و به درون می کشاندت...چند روز با خودت کلنجار می روی تا یواش یواش به وزنش عادت کنی...و بعد این حجم جدید تاثیر می گذارد روی تمام زندگیت...رنگ همه چیز را عوض می کند...انگار زندگیت را با یک نور تازه نگاه می کنی... 

 

این جمله همین است برای من...حتی اگر بخواهی هم نمی توانی...چیزی را که دانسته ای ،‌می ماند با تو برای همیشه...

مثل...

یک دستی انگار میرود آن دور دورها یک نفر را پیدا می کند از اعماق خاطره های فراموش شده ،می آورد می نشاندش جلوی رویت ... 

یکهو می بینی یک ساعت است که با خودت می خندی ، گریه می کنی ،حرف میزنی... 

وقتی به خودت می آیی یک چیزی توی قلبت هست که یکجوری گرمتر و شادتر از قبل است...یک جور جریان سیال گرم...مثل محبت...مثل دوستی...مثل دوست داشتن...

شکایت

اینکه همه ما در یک دنیا زندگی می کنیم ،مثل هم راه می رویم و غذا می خوریم و نفس می کشیم و می میریم ،اما هیچ درکی از روحیات ، تفکرات ، احساسات و مشکلات یکدیگر نداریم خیلی جالب است... 

حالا هی تو بیا به من بگو چرا وقت رفتن خداحافظی نکردی...چه می دانی که چقدر سخت بود...چه می دانی که من از این خداحافظی کردن چقدر عذاب می کشم...چه می دانی که شاید دلم نمی خواست بنشینم روی پله خانه اتان ،زار بزنم و بگویم من غلط کردم هیچ هم دلم نمی خواهد بروم آنطرف دنیا زندگی کنم...  

چه می دانی که توی این یک ماه هزار سال پیر شده ام...

سفرنامه -۲

هر چیزی فقط یک بار آدم را ذوق زده می کند...بار دوم که همان را می بینی فقط به یاد ذوق زدگی بار اول خوشحال می شوی...حالا بعد از سه هفته ،صبحانه خوری سر کوچه آنقدر تکراری شده که دلت یک جای جدید بخواهد و لبخند آدمها هم و لباسهای راحتی و همه چیز های دیگر...  طبیعت آدمیزاد است دیگر... 

ولی وقتی همه آن چیزهایی را که به نظرت جالب آمده یک جایی می نویسی ،بعد ها که می آیی و می خوانی حالت خوب می شود...خوشحال می شوی و می فهمی توی این روند تکراری شدن چیزی را که از دست داده ای دقت به جزییات کوچک و ظاهرا بی اهمیت است ...انگار وقتی چیزی را دوباره می بینیم به همان تصویر اولی نگاه می کنیم... 

اینطوری می شود که همیشه دلمان چیزهای تازه می خواهد...و فکر می کنیم خوب...این آدمی که امروز دیدم همانی است که دیروز دیدم یا این جایی که دیروز رفتم یا آن نیمکتی که دیروز رویش نشستم... 

کم کمک فکر می کنی خودت هم تکراری شده ای ...همانی هستی که همیشه بوده ای...با همان فکر های همیشگی و عادت ها و همه چیز... 

اینطوری می شود که آدمها می میرند...زودتر از آنکه بدنشان مرده باشد...بخاطر همین است که من "کوری" ساراماگو را اینهمه دوست دارم...

سفرنامه-1

هنوز باور نکرده ام...یک نفر توی سرم می گوید بیدار می شوی به زودی و باز باید به کاج بلند توی حیاط سلام کنی ...ماشینت را برداری و بروی سر کار ..از سر یوسف آباد تا کوچه تابان جردن... 

صبح می شود اما بیدار می شوم و به شهری که زیر پنجره ام  تا دریا گسترده شده سلام می کنم...و به آسمان که آبی است...مثل شهر بچگی هایم...به همان صافی فیروزه ای زلال. ...