-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 01:07
گیرم که آن روزها رفته باشند ، آدمها هم ، من هم رفته باشم و اصلا همه چیز دیگر آنجوری که بود نباشد..مثل خواب ، مثل رویای دم صبح محو شده باشند همه لحظه ها توی خلاء ، مانده باشند یک جایی که دیگر دست هیچ کس بهشان نرسد... جعبه استوانه ای شش تا مداد رنگی کوچولویت که هست..
-
در باب خشم
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 02:28
آقای روانکاو میگوید خشم موتور حرکت آدم است ، وقتی احتیاج به تغییر داری و نیاز به یک نیروی عظیم درونی پیدا میکنی ، این خشم است که بیدار می شود و تنوره میکشد و یکهو از جا بلندت میکند... این تصویر اما با چیزی که من تجربه کرده ام یا توی زنهای دور و برم دیده ام یکمی فرق میکند اگرچه در نهایت برای رسیدن به همان نتیجه است....
-
کار گل به کسر گ
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 02:46
یک کاری داده اند دستم که باید صد و هشتاد و چهار تا نقشه از صد و هشتاد و چهار اتاق یک مدرسه از توی نقشه اصلی در می آوردم بعد هر کدامشان را تمیز و مرتب میکردم و انتهای سمت چپ بالایشان را میگذاشتم روی صفر محور مختصات بعد هم جای هر کدام را توی نقشه اصلی هاشور میزدم و میگذاشتم کنار نقشه اتاق... تا اینجای قضیه هیچ اشکالی...
-
Pinterest
جمعه 30 تیرماه سال 1391 01:04
آن قدیمها ما به تمام مجله های خیاطی و مد میگفتیم بوردا...مادرم چند تایشان را داشت که بیشتر مال لباسهای بچه گانه بود...پر از عکس بچه های خوشگل با لباسهای قشنگ...من ساعتها مینشستم و محو تماشای این عکس ها میشدم...اولین بار که دوچرخه دو نفره دیدم توی یکی از همین ها بود.. سالهای بچگی ما سالهای عجیبی بود ، فکر میکردیم تمام...
-
هشتاد و چهار..
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 01:20
-خانم ولف ، چه موهای قشنگی.. شانه هایش را عقب میدهد و خودش را کج میکند ،دستش را میکشد روی موهای تازه کوتاه شده اش و خودش را توی پنجره اتوبوس در حال راه افتادن نگاه میکند...بر میگردد و با پز میگوید : آره آره ، همینطوره...بعد دست میکند توی کیفش و یک جعبه آبنبات به من میدهد...در همینجا زمان برای من متوقف می شود...یکهو...
-
برای هیچ
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 03:19
دردناک ترین قسمت ماجرا این نیست که آدمها حسودند یا زخمی یا عقده ای یا تنبل یا دروغگو یا حتی روانی و مریض جنسی و هزار تا چیز دیگه مثل اینها ...این که ما همه این چیزها را در آدمها میبینیم ولی در نهایت خودمان یکی از همان ها هستیم ...این است که درد دارد..این مثل همه بودن ...این هیچ چیز متفاوتی نبودن...این چیزی است که آدم...
-
برج
پنجشنبه 22 دیماه سال 1390 23:14
نوزده طبقه دارد...هر طبقه ای شش تا آپارتمان..سه تا دست راست ، سه تا دست چپ.. درب هر کدامشان را میزنم ...برای محاسبه انرژی مصرفی سیستم گرمایش آمده ایم اجازه هست ؟ وارد هر کدامشان که میشوم انگار دارم توی دنیای صاحبشان راه می روم...عددهای روی کنتور رادیاتور ها را که می خوانم ، سرم را بلند میکنم و می روم سراغ...
-
گمشده
جمعه 16 دیماه سال 1390 01:16
از هر چیزی که فرار کنی ، یک جایی دوباره پیدایت میکند و به خودش دچارت میکند...اینی را که میگویم منظورم بالای ده هزار کیلومتر است..حتی..
-
سوهان
چهارشنبه 14 دیماه سال 1390 02:40
دلشوره دارم..به خودم میگویم معلوم است که اینها سوهان را نمی فهمند. دوباره خودم را دلداری میدهم که خب امتحانش که ضرری ندارد. جعبه را باز میکنم و مقابلش میگیرم ، میگویم دوست دارید امتحان کنید؟ قبل از این که بر دارد میگوید تویش چی دارد؟ این عکس جو است روی جعبه؟ سعی میکنم نشان ندهم که از حرفش ناراحت شده ام..یعنی چه فکری...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 آذرماه سال 1390 02:16
هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 03:12
همه جا که ساکت باشد ،دنیای بیرونت که آرام باشد ، صداها را بهتر می شنوی...تیک و تاک ثانیه ها را که رو به یک سو دارند ، ضربان آرام روی شاهرگت را ...و از همه بیشتر آن صدای گنگی را که آمد و توی خواب گفت: آنطرفش هیچ چیز نیست..چشمهایت را که ببندی همه چیز تمام میشود...
-
از سالی که گذشت...
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 01:26
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA دلم می خواهد نترسم...و اعتماد کنم به جریان زندگی ...و این را وقتی نمی گویم که جیب هایم پر است و شکمم سیر...الان که هر چه داشته ام را باخته ام می گویم...و فکر میکنم همیشه زندگی چیزی را که می خواهیم به ما نمی دهد... من آمده ام این سر دنیا و اینهمه منتظر مانده ام تا بیایم و...
-
نعمت
شنبه 3 مهرماه سال 1389 21:26
رویش را به من میکند و ریز ریز میخندد..میدانم چرا ..دوتا دختر ،قد بلند و بلوند از روبرو می آیند..یکیشان یک شاخه گل رز ظریف روی سینه اش خالکوبی کرده و دارد به آن یکی نشانش میدهد... -همین دیروز بود که بهش گفتم بابا خوش به حالت به خدا نعمت، ..آفرین به شانست...اینجا چقدر دختر خوشگل ریخته ..اصلا تو باید بیشتر پول بدی واسه...
-
موزه
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 00:06
...تمام پانزده هزار سال زندگی آدم روی این جلگه کوچک سبز را رها کردم و تمام تاریخ صنعت دیروز و امروز را و لباسها و کفشها و فرش های پانصد سال پیش را و تمام خاطره کلیسا را ...و چسبیدم به سال های هزار و نهصد و شصت تا هفتاد و یک که زنها برای حق رای با مردها جنگیدند و مردها در رفراندومی که هیچ زنی در آن حق رای نداشت با شصت...
-
تابستان
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 15:59
ریحان ها و جعفری ها باغچه را پر کرده اند...باد می پیچد توی این سفره بنفش و سبز...همه جا بوی خانه می گیرد..من غرق شده ام در خوشی های کوچک سرزمین زیبا ، در مهربانی مردم بی دغدغه ، در امنیت روزهای آفتابی ...رویاهایم اما پرند از گرگهای درنده و مردگان بی قبر...کودکان تنهای غمگین ...این یعنی من همیشه خودم را با خودم...
-
کودکی
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 03:47
کودکان وقتی با سرزنش و انتقاد زندگی می کنند می آموزند بی اعتماد به خود باشند. وقتی با خشونت زندگی می کنند می آموزند که جنگجو باشند. وقتی با ترس زندگی می کنند می آموزند که بُزدل باشند. وقتی با ترحم زندگی می کنند می آموزند که به خود احساس ترحم داشته باشند. وقتی با تمسخر زندگی می کنند می آموزند که خجالتی باشند. وقتی با...
-
حلزون
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 14:49
ای حلزون از کوه فوجی بالا برو...آرام،آرام...به مادرم می گویم این یک هایکو ژاپنی است ، یک تکه شعر کوچک خردمندانه...میگویم بیا اول آشپزخانه را تمیز کنیم و ببریم طبقه وسط...بعد ،هال و پذیرایی را و بعد اتاق خوابها..روزی دو ساعت بیشتر کار نمی کنیم ،همه چیز ظرف یک ماه تمام می شود...اخم هایش را توی هم میکشد و می گوید به...
-
قدمهای من...قدمهای تو...
پنجشنبه 24 دیماه سال 1388 19:11
یک چیزی که توی زندگی دوست دارم ،دیدن آدمهاست..نه همیشه و مداوم که همه چیز بپوسد و نخ نما شود..اما بعد از یک چند ماهی ،چند سالی ..که زمان بگذرد از روی همه چیز..که بزرگ شدن و وسیع شدن و خط های روی چهره و سفیدی موهایشان بیاید به نظرت ..که آن نگاه توی چشمهایشان که هی عمیقتر و زیباتر و شکاک تر میشود با نگاه عمیقتر و زیباتر...
-
خاله
سهشنبه 5 آبانماه سال 1388 16:16
خیلی خیلی وقت پیش ،وقتی که من هنوز مدرسه نمی رفتم ،مادرم آشنایی داشت که خاله صدایش می کردند...زنی حدود شصت سال با موهای حالت دار سیاه و سفید که روی شانه هایش ریخته بود،به نظرم قد بلندی داشت و ته لهجه محلاتی و صورت زیبا..هنوز زیبا..حالا که فکر می کنم می بینم از آن زنهایی بود که توی نگاهشان یک چیزی هست که آدم را به خودش...
-
وقت زندگی..
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 00:43
شاید یک موقع هایی توی زندگی آدم ، وقت هیچ کار مهمی نیست...انگار همه چیز را برایت فراهم کرده باشند که فقط باشی...برای خودت..برای یک آدم دیگر...و هی خاطره های جنگ هایت بیاید جلوی چشمت و از تمام آنها فقط چند تا ورق پاره مانده باشد توی کشوی کنار تخت..فکر می کنی پیش خودت همان بهتر که هیچ کدامشان باور نکردند...راستش خودم هم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 مردادماه سال 1388 10:26
یک وقتهایی انگار تصمیم گرفتن سخت ترین کار دنیاست...یک طرف باز کار و پول و یک عالم امکان جدید..یک طرف بودن با کسی که انگار سالها منتظر آمدنش بوده ای...یک طرف باز آن نقاب مردانگی سخت ، یک طرف زن بودن ، خود خودت بودن و نوازش و آسایش و رویای خانواده ای برای خود داشتن... می نشینم خیال می بافم که باز خانه ای خواهم داشت و...
-
پاییز
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 07:40
برگهای درختچه های توی حیاط ،همه زرد شده اند...همه ریخته اند...صبح سرد مه گرفته ایست... جارو را بر می دارم با دو کیسه بزرگ...هوا خیس است...یک پرنده ای که اسمش را نمی دانم روی بالاترین شاخه آواز می خواند...سگ همسایه پشتی هم یک بند واق واق می کند..صدای هیچ آدمیزادی اما نیست... شروع می کنم...دور تا دور حیاط..روی قلوه...
-
یه دل اینجا..یه دل اونجا...
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 12:04
من اینجا به یاد یک نفرخاطره بازی میکنم و به یاد یک نفرخورشت بادمجان های خوشمزه درست می کنم...به یاد یک آدمهایی مست می شوم و به یاد یک نفر گانز گوش می کنم...به یاد پدرم کلاس بوکس می روم و به یاد مادرم یک صبح هایی نماز می خوانم...حتی به یاد یک نفر که هیچ وقت باورم نداشت توی خیابان راه می روم و توی شیشه ها خودم را میبینم...
-
جاناتان ،مرغ دریایی
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 15:16
به خودم می گویم این روزهای بیکاری و بی کسی چه خوب هستند...انگار بعد از سی سال زندگی در غوغای شهر ، پناه برده باشی به دهی که هیچ کس آشنای تو نیست... صبح ها که بیدار می شوم تنها دغدغه ام درست کردن نهاری است که تا ظهر بوی زعفرانی که مادر بدرقه راهم کرده ،پیچیده باشد همه جا...و دیگر هیچ... نه دیرم می شود و نه زود می رسم...
-
سودوکو
پنجشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1388 15:47
من می گویم زندگی آدم یک سودوکوی ۹در ۹ است...اینکه جای همه عددها معلوم است..ولی باید بگردی و پیدایشان کنی...آنهم اینطوری که بگویی اینجا مثلا ۱ نمی تواند باشد ،۲ هم نیست و ۳ یا ۴ یا ۶ و همینطوری می روی تا آخر...اینطوری عدد توی آن خانه پیدا می شود...حالا تو بیا بگو الان این را می خواهم یا آن کار را می کنم...جای این لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 18:23
دوستم می گفت فرآیند دانستن برگشت پذیر نیست... این جمله چند روز است که هی توی سرم تکرار می شود...دیده ای یک حرفهایی را می شنوی و تک تک کلمه ها برایت آشناست اما یک معنی بزرگتری که با کلمه گفته نمی شود و با گوش شنیده نمی شود ،می نشیند توی قلبت...سنگین است و به درون می کشاندت...چند روز با خودت کلنجار می روی تا یواش یواش...
-
مثل...
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1388 13:25
یک دستی انگار میرود آن دور دورها یک نفر را پیدا می کند از اعماق خاطره های فراموش شده ،می آورد می نشاندش جلوی رویت ... یکهو می بینی یک ساعت است که با خودت می خندی ، گریه می کنی ،حرف میزنی... وقتی به خودت می آیی یک چیزی توی قلبت هست که یکجوری گرمتر و شادتر از قبل است...یک جور جریان سیال گرم...مثل محبت...مثل دوستی...مثل...
-
شکایت
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1388 15:16
اینکه همه ما در یک دنیا زندگی می کنیم ،مثل هم راه می رویم و غذا می خوریم و نفس می کشیم و می میریم ،اما هیچ درکی از روحیات ، تفکرات ، احساسات و مشکلات یکدیگر نداریم خیلی جالب است... حالا هی تو بیا به من بگو چرا وقت رفتن خداحافظی نکردی...چه می دانی که چقدر سخت بود...چه می دانی که من از این خداحافظی کردن چقدر عذاب می...
-
سفرنامه -۲
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1388 09:35
هر چیزی فقط یک بار آدم را ذوق زده می کند...بار دوم که همان را می بینی فقط به یاد ذوق زدگی بار اول خوشحال می شوی...حالا بعد از سه هفته ،صبحانه خوری سر کوچه آنقدر تکراری شده که دلت یک جای جدید بخواهد و لبخند آدمها هم و لباسهای راحتی و همه چیز های دیگر... طبیعت آدمیزاد است دیگر... ولی وقتی همه آن چیزهایی را که به نظرت...
-
سفرنامه-1
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1388 18:12
هنوز باور نکرده ام...یک نفر توی سرم می گوید بیدار می شوی به زودی و باز باید به کاج بلند توی حیاط سلام کنی ...ماشینت را برداری و بروی سر کار ..از سر یوسف آباد تا کوچه تابان جردن... صبح می شود اما بیدار می شوم و به شهری که زیر پنجره ام تا دریا گسترده شده سلام می کنم...و به آسمان که آبی است...مثل شهر بچگی هایم...به همان...