هر عملی عکس العملی دارد
خشونت حتی با نیت خوب ،همیشه به کننده اش باز می گردد.
فرزانه کار خود را به پایان می رساند و متوقف می شود
او می داند که جهان همیشه از کنترل خارج است.
سعی در تسلط بر اوضاع ،مخالف جریان تائو شنا کردن است.
(تائو د چینگ-منسوب به کنفسیوس)
می دانم که نمی توانم...از همان اول هم میدانستم...فقط خواستم سعی کنم ...گفتم شاید بشود ...با خودم گفتم حتی اگر یک جرقه باشم هم کافیست...آتش گرفتم و نشد...گفتم شاید یک رود کوچک باشم...بیایی و خودت را با صافی درونم خنک کنی...سیلاب شدی و مرا با خود به نمکزار بردی...گفتم درختی بشوم،زیر سایه ام بنشینی و تنها نمانی ...آمدی..آنکه در دستت بود و آنهمه درد داشت،تبر نبود؟...
میدانی...تقصیر تو نبود...من بودم که میخواستم چیزی باشم...حالا دیگر هیچ چیز نیستم...نمی خواهم باشم...نمی توانم باشم...
نه! حس رو گفتی اما نه خالص . . . که با چاشنی! با یک عینک دودی ! همان دودی که حاصل غبار گذشته است ! راستی ببین که آیا حس تو به این نزدیک تر نیست؟ :
نمیخواهم سایه باشم. . . نمیتوان سایه بود. نمیخواهم برای کسی چیزی باشم . . . حالا شهوت دارم که خودم باشم... به تمامی. . . به کمال. . . بد یا خوب. تجربۀ سعی در سایه بودن و چیز کسی شدن را دارم. بی حاصل است. میدانم که کم کم من دیده میشوم. این فرایند شروع شده. گناه اصلی من در حال پاک شدن است. گناه اصلی. . . این تنها گناه. . . خود نبودن . . . برای کسی جوری شدن! حس میکنم که کم کم از میان گریه ها و رنجهای خلوتم پوست کهنه را خواهم انداخت... و در هیبت جدید، دوستان قدیم مرا نخواهند شناخت و از من دوری خواهند کرد. این تنهایی هم زیباست. چون واقعیست . . . آن همراه داشتن های مجازی دیگر هیچ جذبه ای ندارد. تقصیر تو نبود...من بودم که میخواستم چیزی باشم. این بار هم میخواهم چیزی باشم. . . .خود . . . خودم. با تو یا بی تو. دوست داشتنی یا منفور. . . خواهی دید. . . مادر دهر اگر میخواست بودایی دیگر خلق کند این کار را بلد بود. در هیبت جدید همراه دیگر نمیتواند مرا به مرز نابودی خود نزدیک کند. بلی این بار از این کار عاجز است :) به زودی مرا خواهی دید. . . برهنه تر از همیشه . . . مفتخر از حضور خود . . .
عکس بینظیری و حس بینظیری .فکر میکنی مسخره میکنم نه باور کن وقتی رنج میکشی یعنی داری تغییر میکنی داری پوست میاندازی .فکر میکنم چند سالی هست که پوست ننداختم
به نظرم دوست قدیمی خوب گفته.
وقتی که چیزی نبودن را تمرین کنی به راستی چیزی شدن خواهی بود. آن زمان که درخت بزرگ ن می میرد تبرها هستند تبرزن ها هم ... اما شاید این دسته ی تبر چوبی درخودما داشته باشد...همیشه لطف داشته ای ممنونم . اگر چه نسبت به هر دانه ی اشک احساس مسئولیت می کنم و می دانم که سکوت سرشار از سخنان ناگفته است.
غم گوشه ی کوچکی از زندگی می نشیند اما همه زندگی در این گوشه نیست گاهی می دانم که از گوشه نگریستن زیبایی را نشانمان می دهد. غمگینم شادم گریه می کنم و می خندم .خوشحالم از این که زنده ام . دارم میایم تهران امروز حرکت می کنم . هز وقت حس سفر دارم کسی در من می گوید : غم نام کوچک من است . یاد دوران سختی می افتم . تهران روزهای سختی داشتم ... باران هم میامد!
اون درخت سر سپرده به تبر که واسه پرنده ها دلواپسه منم منم
:(
بیاییم شنا کردن را بیاموزیم!!!!!!! انرژی به میزان لازم ..شاید کمی بیشتر!!!!
ولی من دیر بازی است که انتظار هیچ باز زایی را ندارم. چرا نمی دانم. حالم خوب است. این هوا را دوست دارم. دست و پا نمی زنم. فغان نمی کنم. چیزی که گاه اذیتم می کند جهل پر دامنه است و ... نمی دانم شاید دیگر شدنی بهتر از این برای خود نمی بینم. چیزی را فتح نکرده ام. اما بازی چرخ دستم آمده. نشانه اگر می خواهی، نداشتن دل نگرانی نسبت به مرگ! به نظرشاید گزاف بیاید. حداقلش اینه که الان اینطوریم. بیشتر از این گیر ندید. حالم خوبه دیگه لا مصبا...