تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

سنگینی

خوب یادم نیست ..با همان قیافه هفت سالگی بودم باز...

همه جا پر از غبار هزار ساله بود...نان های خشک کپک زده ...غرفه های کهنه خالی...

...خاک گرفته..

جارو و خاک اندازم دستم بود ...آدمهای آشنا و غریبه ...می آمدند..می رفتند...

سعی می کردم تمیز کنم ...سعی می کردم پاک کنم...آن غبار هزار ساله سنگین را...

سخت بود...فکر نمی کردم اما...

نان های خشک کپک زده را بیرون می ریختم از توی غرفه ها...

آدمها رنگی بودند...من و خانه ام سیاه و سپید...

 

 

روز آخر

امروز آخرین روز سفر است..

خوشحالم از خیلی چیزها و غمگینم در عین حال

شادم که ماندم سر فولی که داده بودم به او...به بهای خیلی از از دست دادن ها..که ارزشش را داشت...و اینکه آن چشمهای آبی مهربان را دیدم باز که پر و خالی می شد و دوستم داشت زیاد...و اینکه یک عالم جاهای غریب کشف کردم تنهایی و شبانه  رفتم تا آنسوی این شهر خیلی بزرگ که دوست دارم این مارکوپولو بازی ها را...و آن رود بزرگ و آن جنگل ها که هنوز یاد رابین هود می اندازندت ...و شادم که دستهایم روی زانوهای خودم هست برای بلند شدن و این را بیش از همه دوست دارم...

غمگینم اما...برای مادرم...و برای تمام لحظه هایی که در کنارش نیستم...و برای تنهاییش...

یادم می آید بچه گی هایم را که شیطان بودم و همیشه می خواستم بدوم و دور شوم از او...و بروم یک جاهایی که هیچکس نیاید...او اما می ایستاد و پیرهنم را محکم نگه می داشت...و من تا مرز خفگی دست و پا میزدم...

حالا من دویده ام و رفته ام ...و تکه های پیراهنم هنوز توی دستهایش مانده...

رویاهایم راست از آب در آمده اند...گفتم به تو بعد از سالها..

به تو که مادرم شده بودی  با تمام غریبگی ات...

و من آموختم از تو مهربانی را ؛بوی خوب را و زن بودن را به تمامی...

حالا بیست سال گذشته ...و من تمام این سالها را با بوی آن ملحفه های تمیز و کیک شکلاتی های انگلیسی بعد از مدرسه و  نانهای داغ توی فر ...با یاد آن آرامشی که تو برای دختر نحیف و غمگین دوازده ساله در آن روزهای جنگ و بمباران ساخته بودی زندگی کرده ام...

گفتم به تو که می آیم و صدایت از شادی بغض داشت...مهربان بودی هنوز ...

حالا از این فرودگاه تا آن فرودگاه فقط شش ساعت راه است....راهی به درازای بیست سال...