شده که دلت پی چیزی بگردد و ندانی که چه...انگار یک جایی را گم کرده باشی و ندانی کجا...بنشینی و دانه دانه خاطره ها را مرور کنی و مزه ها و بوها ...و رنگ ها...و نقطه ها...و خطهای ممتد نازک و تیره و ...و باز ندانی که چه...که کجا...شک داری ...شاید اصلا در خواب بوده باشد...بنشینی و هی یادت بیاوری خوابها را..زیر و رو کنی...اما ...نه...نمی شود...انگار اصلا این گمشده ..که نمی دانمش...مال جای دیگریست...مال من دیگریست...
از هر طرف که می روم نفسم به دیوار می خورد...
میدانی آیا نشانی آن درخت پر میوه سبز را ...
که همه چیز را از یادم برد ؟
چیزی که میگم از روی دست و پائی که منم زده ام و میزنم.
اینو فهمیدم که در اینگونه مواقع ، اون گم نشده بلکه من گم شدم و با چشم بسته و فکر بسته ، بدون راهنما دارم جستجو میکنم. آخه من مشکل بزرگم اینه که فکر میکنم میدونم و به راهنما نیازی ندارم.
اگر میخوای یادت بره ، جنس خوب سراغ دارم. مایتو بده بورو یه دور بزن بیا جنسو بگیر. ولی فقط چند لحظه میتونی از خودت
فرار کنی و وقتی دوباره هشیار بشی اوضاع خرابتر شده.
یه مستی و نشئه دیگه هم هست که سوختن اگر داره خماری نداره و مدام نشئه هستی، اگه خواستی یه سری به ما بزن تا بگم ...
نقاشی قشنگیه. سرگردانی تجربه ای همه گیر است. رهایی از آن معنی دارد نه خود آن.
یاد اوشو بخیر . . . وقتی هرچه در بیرون میگردی و گمشده ات را نمیابی ، یعنی سفر به درون کن . . . پیغام را دریاب !