تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

عاشقیت...

دوست میدارم عاشقیت را...بین آنهایی که خوب می دانندش...

                                                              باشد که شاد باشند...تا همیشه...

                           [koochik.jpg]

کلاغ ها

می خواهم آرام بگیرم...و رها شوم...و سبک تر...

تا به حال هم هرچه بوده زیادی شلوغ بوده...چقدر این خداحافظی ها خوب است...

بیا و به من بگو که تنها می مانم...بگو که دیوانه می شوم ...بگو که رنج می کشم...

تنها هستم و دیوانه و رنجور...ترسی از اینها همه در من نیست...

و ترسی از این که بگویم هیچ نیستم و فقط می خواهم تنها بمانم...با خودم...

                                                                              با خودهای بی نهایتم...

چه کسی می داند آن غروب های نیمه تاریک توی اتاق را که صدای کلاغ ها و جیرجیرک ها یک در میان است...و آن لحظه های آخرین هر روز را که صدای خش خش جمع شدن آفتاب از توی باغچه می آید ....و هر بار که نفس می کشی هوا تاریک تر می شود...

شب که می شود می نشینم وسط اتاق یک کاغذ برای دست راست ،یک کاغذ برای دست چپ...چقدر نقاشیهای این دو دست فرق می کنند...دوست دارم ساعتها به هر کدام نگاه کنم...با من حرف می زنند ..آن خطهای معوج  وبی هدف...

می دانستم که این بار خانه ام به زمین نزدیکتر است...می دانستم که این بار حتما درخت سرو بزرگی یکراست از جلوی پنجره ام به آسمان می رود...اما نمی دانستم که صبح ها جلوی پنجره ام پر از کبوتر ها و گنجشک هایی است که می نشینند  روی نرده ها و بیخیال...بی خیال من و آن گربه چاق شکمو...تا دلشان می خواهد آواز می خوانند...

می خواهم آرام بگیرم...یک جایی پیدا کرده ام عجیب دنج است...سر و صدای هیچ دنیایی به گوشت نمی رسد...حتی اگر در این جای لعنتی را ببندند و همه امان را بیرون کنند ...یا تمام این مملکت را جنگ بگیرد ..یا هیچ کجا حتی قبولت نکنند که بروی راحت زندگی کنی...حتی اگر بمیری هم آن تو آب از آب تکان نمی خورد...

دلم دیگر نمی گیرد..حالم زیادی خوب است...اینقدر که دیگر فرار نمی کنم ... اینقدر که بسم برای خودم ...کفایت می کنم ...لبریز شده ام...

مادرم می گوید خوب راحت کرده ای خودت را...راست می گوید...چرا که نه...آسانی را دوست می دارم...و چقدر همه آدمها سختند...با تمام آن خواسته های غریبشان...که اگر خدا بودم هم نمی توانستم...

یک جایی پیدا کرده ام...عجیب دنج است...