در یک آن اتفاق می افتد...یک لحظه...وقتی باید بشود...
تنها شاید به اندازه یک چشم بر هم زدن طول بکشد...میدانی که دیگر جایی برای ماندن نداری...
انگار در و دیوار زبان باز می کنند و می گویند...حالا ...و اتفاق می افتد...
آن لحظه فرا رسیده ...می بینی که شاید قدم کوچکی برداشته ای
یا تنها به سادگی اندکی جابجا شده ای...شاید تنها یک دلیل کوچک...که تکانت می دهد...
اما ..سرزمینت تغییر یافته است...و تو دیگر ازان گذشته نیستی...
از روی بلند ترین صخره پریده ای ..به میان خلا ...اوج را و این سقوط دوست داشتنی را تجربه می کنی...
هر چه ساخته ای ...یا شاید فکر می کنی که ساخته ای را رها می کنی،رنج می کشی،نابود می شوی.
پاهایت با سرزمین غریبی آشنا می شود...قصه های نو...خوابهای نو...دردهای نو...
دیگر چیزی نمانده...هیچ چیز که بوی کهنگی بدهد...
تنها در آخرین لحظه چیزی در میان مشتت جا مانده است...
چند شکوفه بادام...
مرگ هم فاصله ای است
که طی می شود تا سقوط
همه ی زندگی مرگی مدام است
در هرلحظه می افتی
در هر آن می میری
و در هر آن در دست هایت هیچ عشقی نداری
مگر چند شکوفه ی بادام
چند قطره زندگی همین بس نیست؟
خیلی . . . تائو
نمی دونم . . . تائو
حرف نمی زنم فقط می گذارم تائو صحبت کنه
از روی بلند ترین صخره پریده ای ..به میان خلا ...اوج را و این سقوط دوست داشتنی را تجربه می کنی..
هر چی می گردم پیدایش نمی کنم !
چطوری؟
دلم برات تنگ شده با اون اخلاق مزخرفت!
خوش باشی
سپیده دم از نیلوفری پرسیدم
<معنای زندگی چیست؟>
مشتش را به آهستگی گشود
بی هیچ چیزی در آن.
تائو با سکوت خود صحبت می کند...