تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

مادر بودن ؟

دخترکم سخت تر شده است...این را از بی قراریش می شناسم و از اشتیاقش به گریز...

می اندیشد که در نمی یابمش ..نه من و نه آن مادر حقیقی ونه هیچکس

                                                                         ... شاید جز آن استاد بزرگ

و من هنوز خوب به خاطر دارم آنهمه نرمی و شادی را...

                             آنهمه کودکی را که موج می زد در ساعتهایش

دخترکم بزرگتر شده است...

               و من به روزهایی می اندیشم که سخت شده بودم زیاد...و تلخ...تلخ...

                                و حالا که نرم ترم از علف ...ولحظه های تنهاییم خوب شیرین است...

                                                خوب می دانمش ...

                                                           دخترکم بزرگتر شده است...

مادرانمان اما چرا کودک ترند...تنهاترند...و چه عظمت و غروری داشتند آن روزها...و حالا چه زود به یک نگاه نامهربانمان می رنجند و می شکنند...مثل بلوری که از تلنگر کوتاهی ترک بر می دارد و خرد می شود میان دستهایت...

شاید آن روزها که امید می بریدند از پدرانمان تصور نمی کردند بی وفایی ما را...فکر می کردند شاید: دخترانمان اما می مانند برای ما و ما تمام روزهای پیریمان را با صدای نوه های قد و نیم قد و مهربانی داماد ها می گذرانیم و شادیم..شاد...

حالا ما بزرگتر شده ایم ...سخت تر شده ایم ...شکسته ایم و بلند شده ایم...

و می ترسیم شاید...

از رفتن به خانه داماد هایی که می دانیم به قدرتمندی مردان بدوی نیستند در عشق و خواستن زن...و از برداشتن بار کودکانی که می دانیم نمی مانند برایمان...

مادرانمان دلشکسته اند و هراسان...

                                          و ما تنها...

                                             با اینهمه زندگی به راه خود میرود...و ما به راه خود...

            

جمله ها

یک جمله هایی هستند که هیچ معنایی ندارند اما آدم دوست دارد که گاهی بشنود شان..

 مثلا این که یکی بیاید و به آدم بگوید که برایش دلتنگ شده است ...

مدتهاست که اتفاق نیفتاده ...

اما دل من برای یک آدمهایی تنگ شده است...

برای یک آدمهایی که آمدنشان و رفتنشان توی زندگیم معنا دارد...

یک آدمهایی که همیشه دلتنگشان هستم... 

 یک آدمهایی که کاش بودند...

                            بیرون از خوابهایم....

             

بینوایان

پدرم می گوید :قهرمان قصه بینوایان ژان والژان نیست...قهرمان واقعی قصه ژاور است ...مردی که اجرای قوانین برایش حتی از زندگی مهمتر بود...پدرم می گوید: همیشه مثل ژاور زندگی کرده...تخلف نکردن از قوانین منش زندگی او بوده...پدرم راست می گوید...

من اما فکر می کنم که چرا هیچکدام از داستانهای من قهرمانی نداشت...فکر می کنم که چرا هیچوقت مثل هیچ قهرمانی زندگی نکردم...برای من تناردیه ها هم فقط جزیی از داستان بودند ...و کوزت و عموی پولدار ماریوس...

-من همیشه به نقشها فکر کرده ام ونه به برنده ها...اینطوری است که قهرمان داستان کسی نشدم...نمی شوم هم هیچوقت...-

پدرم می گوید: خرد درونی آدم ها کافی نیست ...او می گوید: آدمهایی که هیچوقت احساس بازنده بودن نداشته اند ،‌معیارهای جامعه را خوب شناخته اند و بر اساس توقع جامعه پیش رفته اند...

من فکر می کنم پدرم قانون را دوست ندارد...معیارهای جامعه هم برای او اعتباری ندارد...او هم می داند که آدمی که هیچگاه احساس بازنده بودن نداشته باشد وجود ندارد...اما...

پدرم می ترسد...او از کودکی ترسیده...برای پدرم جهان جای امنی نیست...او همواره دیده که آدمها باخته اند...اموالشان را...جانشان را ..فرزندانشان را...در جنگ ،‌در قحطی ،‌در انقلاب....

پدرم هنوز می گوید...

و من فکر می کنم ...نترسم برای از دست دادن هایم...

و باز یادم می افتد آن حرفهای بوبن را که چقدر عاشقشان هستم....