تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

همیشه وقت هست که بخواهی یک چیزهایی را اصلاح کنی..هر چیزی را که فکر کنی سر جای خودش نیست یا یک جاییش لنگ می زند یا می شود بهترش کرد...

این که ببینی این حس بهتر کردن و درست کردن هنوز توی تو هست علامت این است که آن روح خداگونه درونت هنوز کار می کند...همان نفسی که یک روزی یک خدایی در تو دمید و خواست که مثل خودش باشی...

من این را دوست دارم...چه توی خودم چه توی هر کس دیگری ...

هیچ عیبی ندارد که خسته ام که خوابم می آید ..که صبح ناشتا پنجاه سی سی خون داده ام و هنوز ضعف دارم...که امروز ناهار قرمه سبزی کثافت شرکت را نتوانستم بخورم و حسابی گرسنه ام...هیچ اشکالی هم ندارد که خانه ام حسابی کثیف شده و ظرف ها و لباسهایم را هم نشسته ام...این هم که اینجا هوا بد است و شلوغ است و دم دم های غروب دم می کند و بوی آدمهای عرق کرده می دهد دلیل نمی شود...

می مانم... یک چند ساعت دیگر می مانم...وسط این نقشه های آ-یک با تمام اشکالهایشان وول می خورم ... سرتاپایشان را می گردم ..پیدا میکنم ..می نویسم...دور غلط ها ابر می کشم و توی مربع های زرد آکروبات کامنت می گذارم...می خواهم تمام شود...می خواهم این کار را امروز تمام کنم...

اینطوری ٬شب که می رسم خانه و روی کاناپه می افتم و لابلای لباسهایی که دور و برم ریخته و کتابها و همه چیزهای دیگر از حال می روم ٬ یک جور ذوق خوب توی دلم هست که وقتی صبح فردا از خواب بیدار می شوم همه چیز را قشنگ تر می بینم...

آیین

ًما از طریق تجربه های سیاه و خطرناکمان می میریم و زنده می شویم و تبدیل به آدم جدیدی می شویم...تجربه های ما آیین ورود به سطح آگاهی دیگریست...ً

-جزوه های کلاس یونگ سال ۸۴

          

حرص ِ داشتن و دردسرهایش...

خانه ات را که سبک تر می کنی...خنزرپنزر های نخواستنی را که بیرون می ریزی...چه سبک تر می شود شانه هایت..

یک روزی که وقتی پیدا می کنی هر چی توی کمد ها و کشو ها و جاهای ندیدنی هست بیرون می ریزی و حالت از اینهمه خاک که مدتهاست همه جا را پوشانده به هم می خورد...دانه دانه ..سر هر چیزی از خودت می پرسی آیا واقعا این را می خواهم...آیا بدون این نمی توانم زندگی کنم...ماجرا حتی به کتابهای توی کتابخانه و شمع دانها و عود سوزهای روی میز هم کشیده می شود...

می بینی که خالی تر شده ای...که هیچ چیز نیست که ذهن شلوغت را هی به خودش گره بزند و چشمهایت را به نگاهی فرا بخواند...

کاش همین کار را می شد به همین راحتی آدم با زندگیش و با ذهنش بکند...بیرون بریزد و خالی شود و هیچ وقت نپرسد که کی چه چیزی را کجا برد...همه چیز را ببرد بگذارد سر کوچه ...

برگردد بیاید توی خانه نیمه خالیش بنشیند ...نفسی تازه کند...به سبکی...