تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

شکوفه های بادام

...در برابر مرگ می توان دو واکنش داشت،‌همان واکنش هایی که می توان در برابر زندگی داشت .می توان با کار ،‌افکار ،‌برنامه های مختلف از آنها فرار کرد .می توان گذاشت تا اتفاق بیفتند -آمدنشان را نوازش کرد ،‌گذرشان را جشن گرفت.

مرگ که چیزی درباره اش نمی دانیم ،‌در تاریکی یک اتاق دستش را روی شانه امان می گذارد یا در روشنایی دنیا به صورتمان سیلی می کوبد-بستگی به شرایط دارد .بهترین کاری که در انتظار فرارسیدن آن روز می توانیم انجام دهیم این است که وظیفه اش را سبک کنیم : که تقریبا چیزی نداشته باشد که از ما بگیرد ...که خودمان همه چیز را داده باشیم ...که تنها چند شکوفه بادام را بین انگشتانش بگیرد ...

(غیر منتظره -کریستین بوبن)

                      

یه کم حرف

معنی ها داره برام عوض می شه...دیگه خیلی چیزا معنی های قدیم رو نمی ده...مثلا یه واژه ای مثل عشق حالا دیگه بسته به آدمش ،‌بسته به شکلش بسته به کلماتی که توش رد و بدل می شه ..بسته به نوع رابطه ای که بر اساس اون ساخته می شه ،‌هزار هزار تا تفسیر و تاویل و معنی متفاوت پیدا میکنه...اغلب وقتا چسبیدن به یه دروغ بزرگه واسه ندیدن یه عالم حقیقت...شاید در حافظه چندین هزار ساله ما ،‌کلماتی هست که بدون اینکه معنی دقیقش رو بدونیم ،‌هی ازش استفاده می کنیم ...واسه منظورهایی که ناخودآگاهند و هیچ وقت نمی خواهیم باهاشون روبرو بشیم...از واژه ها مثل یه پرده خوش آب و رنگ استفاده می کنیم واسه پوشوندن ترسها مون ،بی بضاعتی های روحیمون ...و از همه مهمتر واسه پر کردن زندگی ای که از خلاء معنا رنج می بره..نقش واژه ها رو بازی میکنیم  و بعد ،‌انگار آرام آرام به اون نقشها عادت می کنیم ...اون رنجی که می کشیم،‌بهمون اعتبار می ده ... زیر سایه دروغ های آبرومند ،‌احساس امنیت می کنیم ...بعد زندگیمون رو بر اساس اونها ..بر اساس معانی تحریف شده کلمات شکل می دیم...روابطمون رو ،‌عادتهامون رو ،‌نوع گفتار و اندیشیدنمون رو...مثل یک تار عنکبوت بزرگ ،‌ذهنمون رو با معانی غیر دقیق و نادرست می تنیم ...دروغ می زاییم و توهم پرورش میدیم...و خدا می دونه که بیرون آمدن از دام خود بافته ،‌مثل بیدار شدن از  خواب خود ساخته است...

چیزی که امروز دوست دارم داشته باشم ،‌درک دقیق و درست واژه هاست....درک معانی حس هاست...واقعا عشق چیه؟ ...چیز دیگه ای که برام خیلی عزیزه ،‌درک مفهوم شرافته ...شرافت چیه ؟ واقعا چیه ؟...و دوستی...می خوام بفهممش ..حقیقتش رو....

       

Welcome

فرزانه در جستجوی رضایت خاطر نیست

نه در جستجوست ،‌نه انتظار می کشد

او حاضر است ...آماده برای خوش آمد گویی به هر چیز.

(دائو-منسوب به لائوتسو)

              

آرام گرفته دلم...رهایم ...از آنچه گذشته و نیست ...پوست انداخته ام و بالهایم به فراخی آسمان است...از تو ممنونم ...اگر دلم را نشکسته بودی ،‌آخرین تکه آن پوست سخت قدیمی همچنان به قلبم چسبیده بود...

....

اگر صد هزار دزد بیرونی بیایند

در را نتوانند باز کردن

تا دزدی یار ایشان نباشد

که از درون باز کند....

فیه مافیه-مولانا

ترازو

ترازو گر نــــــداری پس

تورا رو ره زند هر کـس

         یکی قلبی بیارایــــد

         تو پنداری که زر دارد

                    نشانــــد او تو را بر در

                    به طراری که می آیم

                              تو منشین منتظر بر در

                              که آن خانـــه دو در دارد

 

                                                                     مولانا

زمین

مارا، گفت:از کجا بدانم که تو بیدار شده‌ای؟ بودا دستش را به زمین چسباند و گفت: زمین گواه من است.

                           

نمی خواهم به جایی بروم.آرزوی دیدن سرزمین های دور،‌آرزوی رفتن و نماندن ،‌آرزوی جای دیگری بودن ندارم...

همینجا می مانم ...همینجا می مانم و زمینم را می کاوم....زمینم را می کارم...دانه دانه بذر ها را ...

می نشینم و نگاهشان می کنم که عاشقانه می رویند...اندکی بعدتر باغی خواهم داشت ...

پر از اقاقی پر از عطر مست یاس های سپید...

باغی خواهم داشت...به وسعت بیداریم.

 

بی آرزو

گوماتا بودا،
شناخت ِ سرچشمه ی آز را
– که ما در آن فرو رفته ایم -

آموخت و فرمود:

" همه ی آرزوها را از خویش بزداییم ، و چنین ،
بی آرزو به فنا – که آن را نیروانا می نامید – بگراییم."

روزی شاگردانش پرسیدند:
" این فنا چگونه است، ای استاد؟ ما همه می خواهیم تا
همه ی آرزوها را از خویش بزداییم، آن سان که تو می فرمایی ؛ اما بگو،
آیا این فنا، که ما به آن می پیوندیم،
به مفهوم وحدت با همه ی آفریده هاست؟
با پیکری سبکبال، به نیمروز، در آب خفتن،
بی اندیشه، تن آسان، در آب رها شدن،
یا به خواب رفتن،
نه چندان هشیار، که رو انداز خود را مرتب توان کردن،
و شتابان به خواب رفتن، آیا این فنا،
فنایی نیک و شادی بخش است؟
یا فقط عدمی ست
تنها ، سرد، تهی و پوچ؟ "

بودا، مدتی دراز خاموش ماند. سپس، دل آزرده گفت:
" پرسش تان را پاسخی نیست."

اما پسینگاه، که شاگردان پرسنده رفته بودند
هنوز بودا زیر درخت زندگی ، نشسته بود
و برای دیگران – آنها که نپرسیده بوده اند –
مثال زیر را آورد:
" به تازگی ، خانه یی دیدم
که می سوخت.
واز بامش شعله سر می کشید.
پیش رفتم و دریافتم
که هنوز، کسانی در آنند.
از آستانه، ایشان را صدا زدم،
که بام خانه را آتش در گرفته است. و خواستم
هرچه زودتر بیرون آیند؛ اما ایشان
گویی شتابی ندارند.
یکی، که گرما ابروانش را می سوخت، پرسید:
" مگر بیرون چگونه است؟ آیا باران نمی بارد؟
آیا باد نمی وزد؟ آیا خانه یی دیگر می توان یافت؟"
و از اینگونه، سخنانی چند.
از آن مکان برگذشتم، و اندیشیدم:
اینان باید بسوزند تا از پرسش باز ایستند.
راستی را ای دوستان!
کسی که زمین، در زیر پایش هنوز چندان سوزان نیست
که آن را با رغبت با هر زمین دیگری تعویض کند؛ و در آن، بر جای می ماند،
او را چیزی برای گفتن ندارم."

                                                    

چنین بود گوماتا بودا.
اما ما که دیگر با هنر بردباری، سر، گرم نتوانیم کرد،
بل به هنر نابردباری گراییده ییم
راه هایی چند
برای این جهان پیش می نهیم، و آدمیان را می آموزیم
تا خود را از رنجهای بشری رها سازند.
ما، برای ایشان، که
زیر تیر باران بلای سرمایه
هنوز لجوجانه می پرسند:
" چه شد که ما نیندیشیدیم ، و به پندارمان راه نیافت،
که پس از رستاخیز،
بر سر حساب پس انداز و لباس مهمانی مان چه خواهد آمد؟"
چندان سخنی برای گفتن نداریم.

برتولت برشت - ترجمه ی بهروز مشیری

الماس

همیشه وقتی به اوج درد می رسم ،‌درک مفهوم پانیا برایم آسانتر می شود ...

پانیا بصیرت رنج است در آیین بودا...رنجی که تا هستی ،‌هست .و این رنج ،‌رنج مداوم ،‌که حتی در اوج مستی و شعف ،‌عمیقا احساسش می کنم ،‌گویی تنها نشان بودن تیغیست که الماسم را به سلیقه آن صورتگر نقاش می تراشد .

دردی که درونم را از پی آنچه انباشته ام از آز و نفرت ،‌می کاود و هزار پاره ام می کند ،‌دردی که خلوص می آرد و پیرایه می برد ...دردی که از خویشم می برد...دردی که به امانتم داده اند...

زانرو که دیوانه بُدم....