-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1387 14:55
از اینجایی که من نشسته ام ،می توانی با یک ترام در پانزده دقیقه به جایی برسی که آنطرف دریایش قطب جنوب است...هنوز هم نمی دانم چرا اینجا هستم...آیا از چیزی فرار کرده ام یا به استقبال چیز دیگری آمده ام ...فقط می دانم که حالم خوب است حتی وقتی که تنهای تنها هستم و هیچ چیز بی قرارم نمی کند و دلم برای هیچ چیز نمی لرزد ......
-
خدا
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1387 18:24
خدا می داند که چقدر تغییر سخت است ...بخاطر همین هم خودش هیچوقت تغییر نمی کند... همه چیز را به ما سپرده...فارغ از دغدغه های خداوندی !
-
خداحافظ هرمس
پنجشنبه 17 بهمنماه سال 1387 14:01
دوست من ...چه خوب است آن بهشت کوچولوی زیبایت...باور کن که ارزشش را دارد...ارزش خستگی ها و روزمره گی ها را ..ارزشش را دارد حتی اگر حس کنی از معمولی ترین آدم روی زمین هم معمولی تری...حتی اگر آن کودک الهی بیچاره ات فکر کند که فراموشش کرده ای برای همیشه... می دانی ..من توی این سالها خیلی فکر کرده ام به جستجو گر واقعی...
-
تائوی مهاجر
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1387 16:55
من میروم..زود تر از آنکه فکرش را می کردم...و هیچوقت برای رفتن دیر نیست..چیزی برای از دست دادن وجود ندارد...هیچ چیزی که سنگینت کند و به زمینی بچسباندت...بزرگ شده ام...و این را دوست می دارم.
-
قبیله
پنجشنبه 26 دیماه سال 1387 18:05
وظیفه یک انسان بزرگ، دیدن خوابهای بزرگ است برای قبیله -از جزوه های کلاس یونگ
-
چمدانها..
سهشنبه 17 دیماه سال 1387 23:43
می دانید...قانونش این است...میدوی و میدوی برای رسیدن به چیزی یا حتی کسی... تا آخر آخرش یک نفس...ولی تنها همان قدم آخر را که می خواهی برداری...از هزار سال دویدن سخت تر است...پایت روی هوا خشک می شود...می مانی که اصلا آیا واقعا می خواهم؟ دلت می خواهد همانجا بنشینی...بارها و بارها خواستنت را مرور کنی...و هر بار مزه گس...
-
همنام
شنبه 30 آذرماه سال 1387 11:26
همنام ،نزدیک است به زندگی خیلی از ما...پیشگویی نزدیک به حقیقت زندگی آینده امان در کشوری که ریشه هایمان مال آنجا نیست... اما چیزی که هست...چیزی که من در این داستان دوست داشتم..تجربه زندگی از میان اتفاقات ساده ، روز مره و تکراری است... که هر کسی در ابتدا قائل به خاص بودن آنهاست...فکر می کند : زندگی من ، تجربه های من......
-
امینه
دوشنبه 18 آذرماه سال 1387 12:10
امینه ، چه راست باشد چه دروغ ، حرفهایی دارد برای موجودی که همیشه وجودش گناه مجسم بوده ..من دلم می خواهد باورش کنم..و افتخار کنم به بودنش و زندگیش و به اینکه باور داشت به ممکن بودن غیر ممکن ها ... سخت هم نیست برایم باور کردنش ..جده مادری من که اسمش کیمیا بیگم بود و روزهای زیادی از کودکی و سالهای اول نوجوانی من با او...
-
هزار خورشید تابان
سهشنبه 12 آذرماه سال 1387 10:32
هر چی که می خواستم توی این کتاب بود...اینکه آدمها چطور رنج می کشند و دوام می آورند و به بار می نشینند...
-
نا گفته ها...
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 15:08
من که تصمیم خودم را گرفته ام...وقتم را ، لحظه های عزیز زندگی کوتاهم را نمی فروشم به شما به مفت...اینقدر می آیم اینجا که خوب کار کنم و از کامل بودن آن لذت ببرم..نه آنطور که شما می خواهید از صبح تا شب..بدون هیچ مدیریتی یا پیشرفتی یا حتی حرکت کوچکی که امید بدهد به آدم...نه آنطور که مجبورم می کنید صبحانه نخورده و دست و رو...
-
ماهیها
سهشنبه 5 آذرماه سال 1387 15:52
هیچ عیبی ندارد اگر توی دنیای من فقط همین ماهیهای روی دیوار بمانند و همه ، همه آنهای دیگر بروند...حتی اگر صوفی کلاه بوقیم با آن ماه بالای سرش همانطور سماع کنان ترکم کند یا حتی آن پسرک سیاهٍ چشم رنگی با موهای وزوزی و خط های قشنگ گردن یکهو از روی دیوار پاک شود...فقط می خواهم ماهیهای قرمز و نارنجی ام رقص کنان و تاب خوران...
-
تفاوتها
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 14:03
راحت بودن و سخت نگرفتن خوب است...یک جورهایی آدم خودش را از قید و بند هایی رها می کند...اما چیزی که برای من مهم است فرق توانستن و نخواستن با نتوانستن و نخواستن است...
-
خوابها
سهشنبه 7 آبانماه سال 1387 16:44
آن مرد بیچاره را زجر می دادم ..با تعریف کردن از غذاهایی که لذت زنده بودن به آدم می دهند.. ریاضت می کشید و روزه بود و ضعف می کرد... و استاد یوگای قدیمم به آن پسر می گفت که من بایستی او می شدم... و بعد یکی که خیلی دوستم داشت و من نمی شناختمش ..جای من را توی یک عکس نشان می داد که خالی بود ...می گفت یک طوری که انگار...
-
بی رنگی...
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 22:37
توی زندگی آدم روزهایی هستند که بودن و نبودنشان فرقی نمی کند... اینقدر همه چیز معمولی و ساده و بی تغییر است... می آیند و می روند و انگار که یک روز هی برایت تکرار می شود...حرفی برای گفتن نداری ..چیزی برای نوشتن..جایی برای رفتن... انگار نه انگار که روزهایی هم بوده است که هر لحظه اش رنگ و بو و مزه خودش را داشته...حتی اگر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1387 09:46
قاه قاه می خندی به تمام آنچه که در گذشته هایت اتفاق افتاده ..آنقدر که اشک از گوشه چشمهایت سرازیر می شود ...به حماقت های خودت و آنهای دیگر... و فکر می کنی که چه راحت می شود اشتباه کرد و چه آسان می شود نفهمید... حتی اگر این اشتباه ها و نفهمی ها دردناک ترین زخم ها را در تو کاشته باشند... حتی اگر مدتها تو را در اسارت...
-
راه...
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 12:13
ما با تصمیماتمان و نحوه زندگیمان لاجرم به خودمان یا بعضی آدمها آسیب میزنیم.. در مقابل این واقعیت دو راه بیشتر نداریم : یا هیچ تصمیمی نگیریم و هیچ جا نرویم و هیچ کاری نکنیم جز آنچه در قالب های تعریف شده از ما انتظار دارند...یا برویم و خودمان را زندگی کنیم و مسئولیت احساسات و عواطف و نیازهای آدمها را بیندازیم گردن...
-
به من بگو چرا-۲
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 10:15
بعضی وقتها تنهایی که خودش یک جور درد است ...می شود درمان خیلی از دردهای آدم...
-
به من بگو چرا-۱
شنبه 2 شهریورماه سال 1387 23:29
اغلب آدم ها نمی توانم هایشان را بیشتر از می توانم ها دوست دارند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 مردادماه سال 1387 21:51
همیشه وقت هست که بخواهی یک چیزهایی را اصلاح کنی..هر چیزی را که فکر کنی سر جای خودش نیست یا یک جاییش لنگ می زند یا می شود بهترش کرد... این که ببینی این حس بهتر کردن و درست کردن هنوز توی تو هست علامت این است که آن روح خداگونه درونت هنوز کار می کند...همان نفسی که یک روزی یک خدایی در تو دمید و خواست که مثل خودش باشی... من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 مردادماه سال 1387 18:33
هیچ عیبی ندارد که خسته ام که خوابم می آید ..که صبح ناشتا پنجاه سی سی خون داده ام و هنوز ضعف دارم...که امروز ناهار قرمه سبزی کثافت شرکت را نتوانستم بخورم و حسابی گرسنه ام...هیچ اشکالی هم ندارد که خانه ام حسابی کثیف شده و ظرف ها و لباسهایم را هم نشسته ام...این هم که اینجا هوا بد است و شلوغ است و دم دم های غروب دم می کند...
-
آیین
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1387 22:29
ًما از طریق تجربه های سیاه و خطرناکمان می میریم و زنده می شویم و تبدیل به آدم جدیدی می شویم...تجربه های ما آیین ورود به سطح آگاهی دیگریست...ً -جزوه های کلاس یونگ سال ۸۴
-
حرص ِ داشتن و دردسرهایش...
شنبه 5 مردادماه سال 1387 10:59
خانه ات را که سبک تر می کنی...خنزرپنزر های نخواستنی را که بیرون می ریزی...چه سبک تر می شود شانه هایت.. یک روزی که وقتی پیدا می کنی هر چی توی کمد ها و کشو ها و جاهای ندیدنی هست بیرون می ریزی و حالت از اینهمه خاک که مدتهاست همه جا را پوشانده به هم می خورد...دانه دانه ..سر هر چیزی از خودت می پرسی آیا واقعا این را می...
-
قصه ها...
یکشنبه 23 تیرماه سال 1387 22:22
چند وقتی می شود که شروع کرده ام به قصه خوانی..قصه ها را توی کودکی و نوجوانی ام جا گذاشته بودم...گاه گاهی می خواندم ..روانشناسی موفقیت ..شناخت خود..تاثیر اسطوره ها روی روانشناسی انسان...حالا اما انگار مثل یک زندگی پنهانی دوباره کشفشان کرده ام...قصه ها را می گویم..فرقی هم نمی کند ..عشق سوان مارسل پروست...دره جنی ابراهیم...
-
خانواده
جمعه 7 تیرماه سال 1387 23:49
خانواده با تمام تراژدی های نهفته اش رها کردنی نیست.. همیشه چیزی در عمق وجودمان نگران تک تک کسانی است که اولین ریشه هایمان با آنها شکل گرفته و هر حرکت و گفتارشان به شدت روی شخصیت گذشته و حال و حتی آینده مان تاثیر گذاشته... هر چند هم که دور شده باشی ...هر چند هم که سالهای بسیاری را بدون آنها گذرانده باشی... هر چند که تو...
-
بهشت...یه نفر
شنبه 25 خردادماه سال 1387 02:55
دیروز بود که با خودم فکر می کردم... این ماجرای آن ور و اینها چیست...چشمهایت را می بندی...نفس آخر را می کشی و بعد... یک سبک سنگین هایی هم کرده ای لابد...خوب هر جور که حساب کنی ثوابهایم به گناهها می چربد...صاحب قضاوت خانه هم که می گویند یک جورایی یک چیزهایی را که به خودش مربوط است زیر سبیلی رد می کند..ملت هم که هر چی...
-
مالیخولیا
یکشنبه 12 خردادماه سال 1387 23:19
فکر کن که حالا تنهای تنها نشسته ام حوصله هیچ صدایی را هم ندارم.. تلویزیونم خاموش است و کوچه از پشت این سرو بزرگ توی حیاط و پنجره های گرد دیوار پیداست ..بی ارتعاش عبور هیچ عابری حتی... از مرور کردن خاطره هایم هم حتی خسته ام...و بوی شام تمام شده ام آرام آرام از توی خانه جمع می شود... نه صدای برگها و نه خش خش مارمولک روی...
-
بازگشت...
جمعه 10 خردادماه سال 1387 22:11
فکر می کنم آنقدر شادی بین آدمها کم شده که گفتن از غم گرهی از هیچ کاری نمی گشاید... می خواهم بگویم از غم مزمن رسوب گرفته ای که رهایم نمی کند ...دلم نمی آید اما.. می گویم بیا به تمام این دلایل کوچک کوچک شاد باشیم و به قهقهه بخندیم به تمام لطیفه های بی مزه و با مزه...و از روی آن سکوت های بین خنده ها زود عبور کنیم... یادم...
-
سینما !
سهشنبه 7 خردادماه سال 1387 09:24
هر کس فیلم خودش را بازی میکند... فیگور می گیرد..می خندد...گریه می کند... یک جاهایی بدجنس می شود و کار بد می کند یک جاهایی یکهو الکی خوب می شود... نقش هایش از قدیس تا شیطان و از دیوانه تا فرزانه جای بازی دارد... چیزی که من نمی فهمم این است که چرا این وسط کارگردان و بازیگر و تماشاچی همه یکی هستند... و اصلا ماجرا چیست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1387 00:57
حس غریبی است که هر لحظه نگاه کنی به همه چیزها ... نگاه کنی به خانه ات ..به ماشینت ...به هرچه توی این سالها جمع کرده ای.. به چشمهای دوستانت و به چنارهای توی خیابان... و با خودت بگویی : دارم همه چیز را ترک می کنم...و می روم...
-
باران
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1387 14:10
روزهای بارانی را دوست دارم بر خلاف کودکیم که خورشید خدای من بود...