چشم هایم را بستم و باز کردم...یک سال گذشت
چیزی باقی نمانده از آن همه خواستن
جز همان چند شکوفه بادام..
هنوز توی مشتم مانده بودند ...نگذاشتند تمام حرفهایم را بگویم...
تو هم شکوفه های خودت را داری...
و من می فهمم ... حتی اگر نتوانم بگویم...اما می فهمم...