تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

Pinterest

آن قدیمها ما به تمام مجله های خیاطی و مد میگفتیم بوردا...مادرم چند تایشان را داشت که بیشتر مال لباسهای بچه گانه بود...پر از عکس بچه های خوشگل با لباسهای قشنگ...من ساعتها مینشستم و محو تماشای این عکس ها میشدم...اولین بار که دوچرخه دو نفره دیدم توی یکی از همین ها بود..

سالهای بچگی ما سالهای عجیبی بود ، فکر میکردیم تمام دنیا همان است که ما میبینیم و چیزهایی که توی خانه ما پیدا میشد ، کم و بیش مثل همان هایی بود که توی خانه عمه و خاله و دایی و دوست و آشنا میدیدیم...آنچیزی که از تلویزیون میدیدیم هم همانی بود که خودمان توی خانه داشتیم ...لباسهای مجری برنامه کودک مثل لباسهای اداره مادرم بود و هیچ برنامه آشپزی ای وجود نداشت که ما بفهمیم غذاهای دیگری هم به غیر از همین پلو خورشت ها و آبگوشت وجود دارد...

سالهای جنگ بود و کسی به فکر دکوراسیون خانه و چین دامنش نبود...برای ما بچه ها اما دنیا جایی بود که باید کشفش میکردیم و هر چیزی جدیدی که رنگ و آبی داشت چشمهایمان را گشاد می کرد و دهانمان را نیم متر باز...

مثلا یادم میاید اولین باری که کفش قرمز دیدم و شاید شش سالم بود و عید بود و آنقدر جلوی مغازه کفاشی خودم را به زمین زدم و با تمام وجود گریه کردم که الان خودم باورم نمیشود تمام این کارها برای یک جفت کفش کرده بودم...دختر عمه ام هم که از من نه روز کوچکتر بود تا گریه و اصرار مرا دید شروع کرد به گریه کردن و من نمی دانستم چرا..طبیعی بود که کفش را برای من نخریدند و من ماجرا را یادم رفت تا چند روز بعدش که خانه عمه ام بودم و عین همان ها را زیر تخت دختر عمه ام پیدا کردم ...هنوز که این را مینویسم بغضم میگیرد !

مادر من عمو و طبعا زن عموی پول داری داشت و زن عمو که آرایشگر قابلی بود ، سلیقه مثال زدنی در دکوراسیون خانه داشت ( یادم میاید سالهای خیلی بعد تر توی تلویزیون آشپزی هم یاد میداد ) نمیدانم ما چرا خیلی خانه اشان نمیرفتیم ولی این را یادم میاید که بار اولی که مارا شام دعوت کردند ، من آنقدر با دهان باز در و دیوار خانه اشان را نگاه کردم که پدرم از زیر میز یک لگد جانانه نثار ساق پای نحیفم کرد ولی این هم حتی از علاقه من به زیبایی و خلاقیت ذره ای کم نکرد.

یک عمه ای هم دارم که غذاهایش همیشه با همه فرق میکند ، یک جور سلیقه و نظم خاصی توی آشپزی اش هست ، همان موقع هم همینطوری بود ، این هم فکر کنم از آنجایی می آمد که شوهرش آدم دنیا دیده و در عین حال ایرادگیری بود ، یا بخواهیم نیمه پر لیوان را ببینیم استانداردهایش از بقیه کمی بالاتر بود. من عجیبترین و خوشمزه ترین غذاهای دوران کودکیم را یکی دو بار در سال میخوردم و آنهم همان موقع بود که می رفتیم خانه این عمه خانوم...البته که پسرشان هم به اندازه غذاهایشان دوست داشتنی بود و شد اولین عشق کودکی من قبل از مارادونا.

در همین زمانها بود که دایی من رفت و یک زن انگلیسی گرفت و این زندایی و تمام بوها و رنگها و مزه هایی که با خودش به دنیای کودکی من آورد ، بزرگترین اتفاق زندگی من بود از هفت تا دوازده سالگی ...

از سالهای بعدترش تا بیست و چند ، به جز کتابها و امتحانها و خوابگاه کثیف با دیوارهای چرکمرده و موکت های پاره و دانشگاه و کلاسهای بی روح و کسلش و مانتوهای سیاه و گشاد و مقنعه های چانه دار چیز زیادی یادم نمیاید...


فکر میکنم همین شد که بعد ترها دوست داشتم هی بروم آدمهای جور و واجور پیدا کنم و خانه هایشان را ببینم و لباسهایشان را ببینم و غذاهایشان را یاد بگیرم و باز فکر میکنم همین چیزها شد که هنوز هم کفش هایم قرمز است و با دهان باز خانه آدم ها را نگاه میکنم و پشت ویترین مغازه ها می ایستم و نگاه میکنم و نگاه میکنم به لباسها ، به طرحشان ، به رنگهایشان و نمی توانم چشم از آدمهای خوش لباس بردارم و تمام قفسه کتابهایم پر شده از کتابهای آشپزی و همه اش دلم رنگ می خواهد و بوی خوب و چیزهای خلاقانه و زیبا ...همین است که مینشینم فکر میکنم به کنجد و دارچین و زنجبیل ...به ترکیبشان با مارچوبه یا سیب زمینی کبابی ....


حالا همه اینها را گفتم که بگویم اگر شما هم مثل من توی عقده های کودکیتان مانده اید و دلتان بد فرم از این چیزهایی که برشمردم می خواهد ، بروید این سایت را ببینید و عاقبت بخیر شوید..








هشتاد و چهار..



-خانم ولف ، چه موهای قشنگی..


شانه هایش را عقب میدهد و خودش را کج میکند ،دستش را میکشد روی موهای تازه کوتاه شده اش و خودش را توی پنجره اتوبوس در حال راه افتادن نگاه میکند...بر میگردد و با پز میگوید : آره آره ، همینطوره...بعد دست میکند توی کیفش و یک جعبه آبنبات به من میدهد...در همینجا زمان برای من متوقف می شود...یکهو میشوم دخترک کوچولوی سی سال پیش...نیشم تا ته باز میشود و از خوشحالی ضعف میکنم ...

تا به خودم بیایم ، خداحافظی کرده و رفته و آفتاب روی موهای یک دست سفیدش می درخشد...


برای هیچ

دردناک ترین قسمت ماجرا این نیست که آدمها حسودند یا زخمی یا عقده ای یا تنبل یا دروغگو یا حتی روانی و مریض جنسی و هزار تا چیز دیگه مثل اینها ...این که ما همه این چیزها را در آدمها میبینیم ولی در نهایت خودمان یکی از همان ها هستیم ...این است که درد دارد..این مثل همه بودن ...این هیچ چیز متفاوتی نبودن...این چیزی  است که آدم نفی میکند از شدت دردناک بودن..چشمهایش را میبندد و انگشتش را نشانه میرود به سمت دیگری....


سختیش این است که این ماجرا تمامی ندارد...تا آخرین روز دنیا تا تمام زندگیمان ادامه پیدا میکند...مثل همیشه برای هیچ...