خانه ات را که سبک تر می کنی...خنزرپنزر های نخواستنی را که بیرون می ریزی...چه سبک تر می شود شانه هایت..
یک روزی که وقتی پیدا می کنی هر چی توی کمد ها و کشو ها و جاهای ندیدنی هست بیرون می ریزی و حالت از اینهمه خاک که مدتهاست همه جا را پوشانده به هم می خورد...دانه دانه ..سر هر چیزی از خودت می پرسی آیا واقعا این را می خواهم...آیا بدون این نمی توانم زندگی کنم...ماجرا حتی به کتابهای توی کتابخانه و شمع دانها و عود سوزهای روی میز هم کشیده می شود...
می بینی که خالی تر شده ای...که هیچ چیز نیست که ذهن شلوغت را هی به خودش گره بزند و چشمهایت را به نگاهی فرا بخواند...
کاش همین کار را می شد به همین راحتی آدم با زندگیش و با ذهنش بکند...بیرون بریزد و خالی شود و هیچ وقت نپرسد که کی چه چیزی را کجا برد...همه چیز را ببرد بگذارد سر کوچه ...
برگردد بیاید توی خانه نیمه خالیش بنشیند ...نفسی تازه کند...به سبکی...
گاهی آدم مجبوره با اطرافیانش هم همین کار رو بکنه.دور وبرش رو نگاه کنه ببینه برای چی با این آدما دوستم .یه وقتی می بینی خیلی از آدمهایی که قبلا دور وبرت بودن دیگه اون آدمای قبلی نیستن تو هم نیستی..
میدانم چه میگوی . در این روزها خود به ان درگیرم و سوالهای اینچنینی