توی زندگی آدم روزهایی هستند که بودن و نبودنشان فرقی نمی کند... اینقدر همه چیز معمولی و ساده و بی تغییر است... می آیند و می روند و انگار که یک روز هی برایت تکرار می شود...حرفی برای گفتن نداری ..چیزی برای نوشتن..جایی برای رفتن...
انگار نه انگار که روزهایی هم بوده است که هر لحظه اش رنگ و بو و مزه خودش را داشته...حتی اگر تلخ...حتی اگر سیاه...
این روزهای یک نواخت بی رنگ بی بو...شاید معنای خودشان را دارند...شاید بعد ها بنشینم و برای خودم این خواب زمستانی را تفسیر کنم...
هر چه که هست...این ارامش قبل از طوفان ارامتر از آنی است که بتوانم بیدار بمانم...
من دلم برای آدمی تنگ است که دلهره های شما را دارد خانم جاویدی . امیدارم هر جا هستید آتشفشان شادی زندگی بر شماساید بیندازد . اما یک انتقاد چقدر تلخ می نویسید از زندی . مگر شما در خارج از ایران زندگی نمی کنید ؟
نه آقای نلسون...نه هنوز...
هیچ اصلا معلوم هست تو کجایی؟؟
che ghad in post be man nazdik bood