از اینجایی که من نشسته ام ،می توانی با یک ترام در پانزده دقیقه به جایی برسی که آنطرف دریایش قطب جنوب است...هنوز هم نمی دانم چرا اینجا هستم...آیا از چیزی فرار کرده ام یا به استقبال چیز دیگری آمده ام ...فقط می دانم که حالم خوب است حتی وقتی که تنهای تنها هستم و هیچ چیز بی قرارم نمی کند و دلم برای هیچ چیز نمی لرزد ...
انگار از یک هیاهوی بزرگ رسیده باشم به اتاقی که از روزی که آمده ام درش تنها به روی خودم باز و بسته شده...
هیچ چیز این شهر زیبا آنقدر مرا سرشار از لذت نمی کند که این اتاق کوچک با دیوارهای آجری رنگ شده...
عصاره هر چه که داشته ام را چیده ام دور اتاق..چهار جعبه کوچک و تمام..
و خوشحالم...نه بخاطر اینکه روزها موهایم رنگ آفتاب را می بینند ..نه بخاطر پرنده های رنگ و وارنگی که از آدمها نمی ترسند و نه بخاطر اقیانوسی که اینقدر نزدیک است ...فقط بخاطر اینکه اینجا از هر جای دیگر به خودم نزدیکترم...به تمام آنچه که هستم...
شاید یکی از مهم ترین مزایای مهاجرت،اندیشیدن به خود در تنهایی واقعی و لمس بیش از پیش توانایی هایی است که هیچگاه اینچنین فرصت به منصه ظهور رسیدن نیافته بودند.
خداوند را بابت آن شاکرم.
اینجا
بیرون
پنجره را باز کرد
تا بهار...
خیلی خوشحالم برات که بخودت نزدیک شدی.
همیشه شاد باشی گلم
زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد؟ آره؟ :)
یک تلفنی بده از خودت
سلام:
«زندگی جلوگاه خود و بازتابی از آیینه ی وجود هست» آیینه ی وجود چیست؟
شاید شناختن وجود دشوار باشد اما شاید تو آن را شناخته باشی با در نظر گرفتن این مطلب:«هیچ چیز این شهر زیبا آنقدر مرا سرشار از لذت نمی کند که این اتاق کوچک با دیوارهای آجری رنگ شده...
عصاره هر چه که داشته ام را چیده ام دور اتاق..چهار جعبه کوچک و تمام.. » همانطور که دوستم می گوید:«زیبایی را در سخن احساس کن » باید آن را احساس کرد. اینطور نیست؟
آیا هنگامی که این کلمات را بر زبان می آوری احساس لذت و شادی نمی کنی؟ می کنی مهربانم.
هنگامی که در تنهایی به سر می برم این کلماتند که برام احساس وجود می دهند و بس! آن را که از وجود مایه دهی بر دل می نشینند. با واژه واژه هایش باید زیست. من می گویم
زیبایی آنست که تو احساس کنی نه آنکه تو ببینی اینطور نیست؟
بدرود !
چه قشنگ. چه قشنگ همش رو میگی. قلم زیبایی داری. روان و گویا. موفق باشید