آن مرد بیچاره را زجر می دادم ..با تعریف کردن از غذاهایی که لذت زنده بودن به آدم می دهند..
ریاضت می کشید و روزه بود و ضعف می کرد...
و استاد یوگای قدیمم به آن پسر می گفت که من بایستی او می شدم...
و بعد یکی که خیلی دوستم داشت و من نمی شناختمش ..جای من را توی یک عکس نشان می داد که خالی بود ...می گفت یک طوری که انگار روزهای زیادی منتظر بوده... تنبور را تو باید دست بگیری...هیچ کس بهتر از تو نیست...چیزی دیده بود انگار..که خودم نمی دانستم
و آن مسجدی که پر بود از زنها که نماز می خواندند و چادرهایشان رنگی بود... من خواب بودم اما همان کنار و فکر می کردم که اینجا کی پر شد از آدمها...
یا حتی اینکه گم شده بودم توی شهر و پولم و موبایم را توی کیف توی ماشین جا گذاشته بودم...و عجیب سرگشته بودم توی شهری که همه چیزش زیادی لوکس بود و زیادی آدمهایش پول دار و تمیز بودند...و همه می رفتند که توی یک رستوران خیلی بزرگ و گران که ته یک فروشگاه پر از جنس های خوشگل گرانقیمت به درد نخور بود غذا بخورند...و من می دانستم که قبلا اینجا بوده ام...اما نمی دانم که کجا بود..گم شده بودم و گرسنه بودم و پول نداشتم...
هر چه باشد ...خودم که خوب می دانم چه شده...
من که می دانم گم شدن یعنی چه...و به فراموشی سپردن تمام معنی ها...و زندگی کردن با تمام بوها و مزه های خوب ...با شادیهای کوچک بیخودی ...من که آن پیرمرد روحانی گرسنه رنجور را مدتهاست که رها کرده ام و نمی فهممش دیگر که چرا...
خیلی وقت است دیگر که صدای تنبور را فروخته ام به گیتار راک...و مانتراها را به فریادهای اسکورپیون..
یک صدایی مدام توی سرم تکرار می شود که : کدام قله ...کدام اوج
چرا دروغ بگم ، از این چیزی نفهمیدم
من یادم رفت بپرسم. تائو چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من اول فکر کردم نوشتی تاتو :-/
ای داد از تو..
مرا قله ایست با کاکل سپید که برفهایش هیچگاه طعم نهرهای ده پایین را نمی چشند و اوجیست بر فراز ابرها، منزل فرشتگانی که آرزوی لمس زمین را دارند.
بانو شما که تائو شناسید چرا؟ راه در بیراه است. از هم اند فراز و فرود اوج و حضیض. از همند هست و نیست قله و دره.
تنبور را هر بار که به زیر زخمه پنجهها بیاورید ما و مریدان حاضریم به سماع.
خیلی وقت است دیگر که صدای تنبور را فروخته ام به گیتار راک...
میدونی مریم! با این جملت گریه کردم...
بعضی حرفا خیلی آشنا هستن واسه آدم... همین چند وقت پیش داشتم evanescence گوش میکردم و یه جمله ای خیلی شبیه به این رو زمزمه میکردم...
اما اون هم گذشت. شاید بهتره بعضی شرایط رو یه جور استراحت یا میان برنامه در نظر بگیریم...
یک روز میگفتند: (( وای وای وای !! به جای قرآن خواندن ، رفته داره تار میزنه !! )) ... و معلوم نبود آن قاری دل داده تر بود یا آن تار نواز ؟! حالا مرزها گسترده تر شده و بارها شنیده ایم که میگویند: (( وای وای وای ! به جای تنبور ، داره گیتار برقی میزنه !! )) ... و کماکان معلوم نیست که کدام دل داده ترند؟! دسته بندی های ما هم برای خودش دنیایی داره :) یک سری سازها مقدس محسوب میشوند و یک سری شیطانی !!! یک سری جملات مانترا نام میگیرند و جملات دیگر فریادهای ... !! . . . معلوم نیست که وقتی آن غربال حقیقی عریان شد ، کدامیک از اینها از آن رد میشوند ... بزرگی میگفت : (( تنها یک گناه وجود دارد ... که خودت نباشی ... این مادر همۀ گناه هاست... تنها گناه ... )) ...