فکر کن که حالا تنهای تنها نشسته ام حوصله هیچ صدایی را هم ندارم..
تلویزیونم خاموش است و کوچه از پشت این سرو بزرگ توی حیاط و پنجره های گرد دیوار پیداست ..بی ارتعاش عبور هیچ عابری حتی...
از مرور کردن خاطره هایم هم حتی خسته ام...و بوی شام تمام شده ام آرام آرام از توی خانه جمع می شود...
نه صدای برگها و نه خش خش مارمولک روی توری پنجره و نه صدای گربه های چاق توی کوچه...
من ساکتم ...خانه ساکت است و تمام حجم بین این دیوارهای سفید مال من است...
یک جوری انگار مرزهایم از پوستم فراتر می رود...سردی دیوار را حس میکنم و خنکی هوای توی کوچه را هم...یک طوری که انگار درکی از دستها و پاهایم ندارم...یک چیزی بیرون از تنم مور مور می شود...
یک فضایی که انگار جزیی از من است احاطه ام کرده اما بیشتر از من می داند و بیشتر از من لمس می کند...آرام تر و عمیق تر از من است...و انگار یک جور اعتماد بی دلیل به همه چیز دارد ...نمی ترسد انگار از هیچ چیز ...اما مرا می ترساند ..من از انتظاری که توی آن فضا موج می زند می ترسم...از این گوش به زنگ بودن مداومش ...و از اینکه مرا می بیند...از اینکه بیش از خودم مرا می شناسد...
سنگینی نگاهش را حتی در عمیق ترین لحظه های تنهاییم حس می کنم...
سنگینی نگاه دو چشم که شبیه ترینند به چشمهای خودم...
با نوشته ات یاد دوستی افتادم که الان در بین ما نیست...
زیبا بود و تاثیر گذار.
آره حق با تست و البته حق با من است! (درباره کیفیت گلهای باغ)
چند پست آخریت خیلی خیلی خوبند.
پیدات کردم. مریم شناسایی شده.
به شما لینک داده شد. مگر این که اجازه ندهید.
می بینم
دیده می شم
حس ات می کنم
من نه اینم که می پنداشتم
وقتی از خود خواستن رهایم
کجاست من و ما، تو و آنها چه شد؟
وجودم خلاصه در وجود ست
و فلوت من دمیده شده
وه چه زیباست این موسیقی
پرده ها بالا ست
این نمایش دائمی
خلق خویش
وه چه مستانه رقصیست
مستانه رقصی
این رقص بی رقصنده
این مالیخولیا شبیه به همان تابلوی سیاه است. سکوت! خواب سیاه.