هیچ عیبی ندارد که خسته ام که خوابم می آید ..که صبح ناشتا پنجاه سی سی خون داده ام و هنوز ضعف دارم...که امروز ناهار قرمه سبزی کثافت شرکت را نتوانستم بخورم و حسابی گرسنه ام...هیچ اشکالی هم ندارد که خانه ام حسابی کثیف شده و ظرف ها و لباسهایم را هم نشسته ام...این هم که اینجا هوا بد است و شلوغ است و دم دم های غروب دم می کند و بوی آدمهای عرق کرده می دهد دلیل نمی شود...
می مانم... یک چند ساعت دیگر می مانم...وسط این نقشه های آ-یک با تمام اشکالهایشان وول می خورم ... سرتاپایشان را می گردم ..پیدا میکنم ..می نویسم...دور غلط ها ابر می کشم و توی مربع های زرد آکروبات کامنت می گذارم...می خواهم تمام شود...می خواهم این کار را امروز تمام کنم...
اینطوری ٬شب که می رسم خانه و روی کاناپه می افتم و لابلای لباسهایی که دور و برم ریخته و کتابها و همه چیزهای دیگر از حال می روم ٬ یک جور ذوق خوب توی دلم هست که وقتی صبح فردا از خواب بیدار می شوم همه چیز را قشنگ تر می بینم...
ای هپل!!!!!!!!
vaaay maryam koli havase kar ro kardam
yade oon rooz haye khodam oftam
jaleb bood
rasti man hamishe webloget ro mikhoonam va koli bahash hal mikonam
merci maryam joon
می دونم که اون ذوق یه چیز دیگه هست. خیلی لذت داره... :)
و اون حس آخر شب چقدر عمیق شبیه حس زنده بودنه... اینکه کاری کردی که موندنش می تونسته ناخوداگاهانه آزارت بده... حس کردم نوشتتو اگر چه مدتی است از تو خبری ندارم!