تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

بازگشت...

فکر می کنم آنقدر شادی بین آدمها کم شده که گفتن از غم گرهی از هیچ کاری نمی گشاید...

می خواهم بگویم از غم مزمن رسوب گرفته ای که رهایم نمی کند ...دلم نمی آید اما..

می گویم بیا به تمام این دلایل کوچک کوچک شاد باشیم و به قهقهه بخندیم به تمام لطیفه های بی مزه و با مزه...و از روی آن سکوت های بین خنده ها زود عبور کنیم...

یادم نمی آید از کی این اتفاق افتاد ...انگار که تمام پنجره ها یکباره باز شدند و هیچ چیز، هیچ چیز خوشحال کننده ای تا آخرین افق دور دست دیده نمی شد..

دوست دارم بنشینم خودم را بکاوم و ببینم از کدام لحظه ها ی دور آرام آرام ،دلتنگ شدم و فرو رفتم در خودم..و تنها تر شدم ...و فراری...از کدام لحظه ؟!

می خواهم بنشینم و یک طوری که خیلی درد نداشته باشد زخم هایم را پیدا کنم...توی این خانه همیشه وفور سکوت هست ...و این مجبورت می کند که به خودت فکر کنی حتی بیش از آن که لازم هست ...وقتی با آدمهای دیگر یک جا زندگی می کنی شاید این همه وقت نداری که به خودت نیشتر بزنی...که هی زخم هایت را زیر و رو کنی ...

فکر می کنم اولین چیزی که هنوز رهایم نکرده بی مهری مادرم است...یک جور سنگدلی و نارضایتی همیشگی از من...حسرت دستهایش که هرگز از سر محبت بر سرم کشیده نشد و آغوشش که هیچوقت مرا نمی پذیرفت شاید تا آخرین لحظه با من است...

و پدرم که تنها اتفاق نظرش با مادرم بر سر زیبا نبودن من بود...

راهی نبود باید خودم را نجات می دادم ..درس خواندم ..آنقدر که دور شوم از آن خانه که خانه من نیست هیچوقت و نبوده...و تمام آن سالهای بعد تر که سخت گذشت تا خودم را پیدا کردم و روی پاهایم ایستادم ...اما یاد نگرفته بودم که باور کنم که زیبا هستم و ارزشمندم و حق خوب زندگی کردن دارم ...این بود که آدمها هم نمی توانستند این را باور کنند...یاد گرفتم برای خودم مادرانی پیدا کنم ..توی جمع زنهای مهربان و بزرگ...و یاد گرفتم که برای خودم مادری کنم و پدر باشم ...همینطور هم برای دیگران...

حالا هنوز من مادر و پدر خوبی هستم اما دوست خوبی نیستم ...نمی توانم لحظه های آدمها را شاد کنم ...نمی توانم کودک خوبی باشم ...من فقط می توانم به نیاز های آدمها توجه کنم و مواظب باشم کسی ناراحت چیزی نباشد...اینطوری است که توی سخت ترین لحظه هایم تنهای تنها می مانم ...آدمها فکر می کنند من برای خودم کفایت می کنم...اما حقیقت این است که من هنوز همان کودک غمگین تنها هستم که دارد تمام تلاشش را می کند که آن پدر و مادر مهربان و با توجه را توی خودش زنده کند...

این بار برای من زیادی سنگین است..خسته ام می کند ...فرسوده ام می کند ...و نا امید..

من کودکیم را از دست داده ام...حالا زن خوبی هم نیستم...تمامی این قسمتهای زندگی نشده آزارم می دهد...احساس این که هیچوقت در جای درست خودم تبوده ام...

شانه هایم درد می کند...

نظرات 4 + ارسال نظر
ار شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:06 ق.ظ

علی شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:20 ق.ظ

زیبا سلام.... زیبا سلام ...
زیبا ز چه رو نیشتر بر قلب و دل خود می زنی ۰۰ این زخم نیست نور حقیقت است که می سوزاند و سبز می کند .۰۰ این سبز نیست که روح زندگی است که مهربانی را خلق می کند ...آری آری زیبای مهربان زندگی ۰۰تو معنای مهری.
زیباهمه دلتگیم را با قاب عکس کوچکت پر می کنم اشک هایم را فرو می خورم تا شاید آتش فروزان قلبم آرام گیرد.
رویا پشت رویا می بینم در واقعیت قیای پشت قیاس
چه کردی با ما زیبا.
هرچه هستی هرچه کردی هرچه می کنی بدان که وجودت ایجازمی کند ای خدایگان عشق ای خدایگان محبت دامان مریم عیسی می زاید
و چه زیبا گفته است دلتنگیم را :

زیبا سلام


.زیبا هوای حوصله ابریست


.چشمی از عشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا


.زیبا کناره حوصله ام بنشین


.بشین مرا به شط غزل بنشان

،بنشان مرا به منظرۀ عشق

،بنشان مرا به منظرۀ باران

،بنشان مرا به منظرۀ رویش


.من سبز می شوم


زیبا

.زیبا تمام حرف دلم این است؛ من عشق را به نام تو آغاز کرده ام

مرجان شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:40 ب.ظ http://marjjan.blogfa.com

چه خوب که می دونی ریشه اش کجاست ... من هنوز ریشه ها رو ژیدا نکردم ...

p پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:06 ق.ظ

خیلی غمگینم
اشتباه میکنی خیلی بیشتر از انچه که تصورمیکنی زیبا هستی.
زیبائی تورو نه زمان از بین میبره ونه هیچ اتفاق دیگه ای.
چون بقچه ات را خود ت بستی هر چند سخت ولی با قدرت واقتدار.
شاد باشی .همیشه مهربان من دوست خوبم .دخترم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد