رویاهایم راست از آب در آمده اند...گفتم به تو بعد از سالها..
به تو که مادرم شده بودی با تمام غریبگی ات...
و من آموختم از تو مهربانی را ؛بوی خوب را و زن بودن را به تمامی...
حالا بیست سال گذشته ...و من تمام این سالها را با بوی آن ملحفه های تمیز و کیک شکلاتی های انگلیسی بعد از مدرسه و نانهای داغ توی فر ...با یاد آن آرامشی که تو برای دختر نحیف و غمگین دوازده ساله در آن روزهای جنگ و بمباران ساخته بودی زندگی کرده ام...
گفتم به تو که می آیم و صدایت از شادی بغض داشت...مهربان بودی هنوز ...
حالا از این فرودگاه تا آن فرودگاه فقط شش ساعت راه است....راهی به درازای بیست سال...
سفرت خوش مریم ماه من
چرا همیشه اینطوری ؟
چرا همیشه اینقدر اتفاقی ؟
من یهو می یفتم تو بقل وبلاگ تو .
بعد از ماه ها
دوباره تو
دوباره درباره ی تو
دوباره خود (کسره) خود(کسره) تو !
چقدر بزرگ است مادر بودن گویی او همه ی بار جهان را بر دوش می کشد تا ما به جایی برسیم که هستیم...یاد ترانه ی وبلاگ خوابگرد می افتم و یاد میلیاردها مادر که در طول تاریخ آمدند و رفتند...