نمی دانم چرا ...ولی آدم ها انگار در مقابل یک اتفاق بد و آسیب زننده یا عامل به وجود آورنده آن دو جور عکس العمل دارند..
یا برای همیشه می بوسند و میگذارندش کنار و حتی دیگر به آن حوالی گذار هم نمی کنند..
یا مثل اینجانب هی می روند دوباره خودشان را آنجا تست می کنند ببینند شاید اینبار بی خطر باشد ..شاید عوض شده باشد ..شاید من آندفعه آنطوری که باید و شاید نبوده ام ...شاید ایندفعه آن دلیلی که باعث آسیب خوردن من شد از بین رفته باشد ..شاید من درک خوبی از ماجرا نداشتم..شاید او در آن لحظه اشتباه کرده بعدا فهمیده...شاید یکهو همه چیز عوض شده باشد ...ببینم اگر اینبار اینطوری عمل کنم آنطوری می شود یا نه...آه که عشق هر عامل آسیب زننده ای را رام و سر به راه می کند حتی اگر یارو از طبقه همکف جهنم بیرون آمده باشد !..شاید اینبار برنده شوم...شاید اینبار همه آن تصویر های قشنگی را که توی مغزم درست کرده ام به جای این زخم های روی تنم و عمق روانم ببینم...شاید اینبار ..شاید اینبار...
چقدر رو به رو شدن با این حماقت ها سخت است...پذیرفتن اینهمه ¤ شاید باشد ¤ به جای یک ¤ حتما هست¤...
دلم می خواهد خوب بنشینم گریه کنم...تلخ تلخ...
گاه یک حس لعنتی ما را بیش از هر چیز دیگری آزار میدهد. من هم دلم میخواهد...
سلام مریم . . . من دقیقاْ این حس تو رو تجربه کردم. آدمی هست که مسمومیت وجودش و بیماری مغزش رو کاملاْ حس میکنم. حرفاش بیمارگونه هست. یک ۲شخصیتی بارز هست. برات یک طومار مینویسم از صفاتی که فقط یکیش برای یک عمر نفرت از طرف کافی باشه. هزار تا استدلال برای خودم آوردم درست مثل این استدلالهایی که تو اینجا آوردی. ولی در نهایت همه استدلالها پودر شد. فقط یک جمله باقیمونده : (( هر وقت میاد من تسلیم میشم. دستا بالا و خفه! )) به همین راحتی. یاد مسعود بخیر. . . میگفت (( این حالتی هست که remote control شما ، دست اون هست. یک دکمه میزنه ، تو میخندی! یک دکمه دیگه میزنه تو دلت میگیره! یک دکمه میزنه تو گریه میکنی! )) . . . و چقدر آزار دهنده هست دیدن ضعیفی خودت . . . نمیفهمم چرا . . . استدلالی نمونده دیگه...
به دوست قدیمی : می دونی ته تهش که نگاه می کنی می بینی یه چیزی ازش طلبکاری که ترس از گرفتنش فلجت می کنه...یه چیزی مثل یه فریاد : کثافت لجن خودت و تمام جندگی هات رو از زندگی من جمع کن و گم شو بیرون...
نه!!!!!!! نگو که درست فکر کردم!!! نه!!!!!!!!
تو دیووونه ای مریم..
من هم این حس رو داشتم . . .اما حقیقت اینه که اگر ما بخوایم طرف بره بلدیم این کارو بکنیم . . . اما انگار خودمون هم نمی خواهیم . . . همونطور که خودت گفتی هی میگیم : (( شاید اینبار برنده شوم...شاید اینبار همه آن تصویر های قشنگی را که توی مغزم درست کرده ام به جای این زخم های روی تنم و عمق روانم ببینم...شاید اینبار ..شاید اینبار...)) اما من فکر میکنم اینها برای من یک جور پوشش هست. استدلال هست و توجیه . . . که فکر کنم اینبار دارم با عقل میرم جلو :) ! اینبار دیگه وابستگی رو مهار کردم :) اینبار من محکم تر هستم :) ! همه این استدلال ها رو میارم برای فرار از دیدن کوچکی خودم در برابر طرف. . . برای فرار از دیدن تسلیم بودن خودم در برابر کسی که هیچی نیست . . . اما . . . دیگه استدلالی نمونده . . . اعتراف مونده . . .
چه جالب ... منم هر وقت تیم فوتبال مورد علاقم می بازه بازی رو دوباره نگاه می کنم بلکه این بار ببره! :دی
این روزها کار من همین است ... تلخ مناسب ترین کلمه است
این شایدها باید اینقدر امتحان شوند که تو دیگه به خودن بدهکار نباشی