این عجیب است برایم که همه چیز توی این دنیا در عین مهم بودن چه بی اهمیت است...
می دانم که تناقض است ...زندگی انگار باور همین تضاد هاست...
یک روزی فکر می کردم اگر نباشی من دوام نمی آورم...
تو می گفتی مادرم مرد و من زنده ماندم...
آن یکی فکر می کرد که نمی تواند تحمل کند و کرد...
توی جنگ و بمباران ..توی تحریم...توی تنهایی...
آدم جان به در می برد...می ماند...
به نظر می رسد هیچ چیز به آن مهمی که به نظر می رسد نیست...
همانطور که خوابهایمان خیلی جدی نیستند...و رویاها...
و مرگ...
چه واقعیت تلخی
و زندگی خنده دار ترین شوخی هستی با من بود
تائو جان تو که قراره ۸۵ سال عمر کنی.پس هیچ نگران دوام و قوام نباش.راه درازی در پیش داری!!!!!!!!
خوبید؟ خوبید؟ خوبید؟
کم پیدا که شماهایید آدم مهم های کاردار
ما که بی کار و عار، و مشتاق ِ معاشرت هم
اولین بار که فهمیدم جدی نیست چند روز تلخ بودم.. بعدتر تلخی و شیرینی تفاوتی در طعم نداشتند
و من یک روز بزرگترین قهقه خود را بر همه اینها سر خواهم داد اگر چه آن را روز نتوان نامید
انگاه با بالهایت اوج میگیرم و در انتهای خویش تو را نوش میکنم
از وبلاگ نینا اومدم اینجا.
بسیار شده که به حرفهایی که تو این پستت گفتی فکر کردم، دقیقا ۴ مورد از چیزهایی که گفتی به سرم اومده و باز هم هستم !
و هیچ چیز به آن مهمی که به نظر میرسد نیست...
بیا و دمی با درونیات ما باش...
شاد باشی...
آرش.
بهترین حرف هایی که از تو شنیدم.