تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

آیین

ًما از طریق تجربه های سیاه و خطرناکمان می میریم و زنده می شویم و تبدیل به آدم جدیدی می شویم...تجربه های ما آیین ورود به سطح آگاهی دیگریست...ً

-جزوه های کلاس یونگ سال ۸۴

          

حرص ِ داشتن و دردسرهایش...

خانه ات را که سبک تر می کنی...خنزرپنزر های نخواستنی را که بیرون می ریزی...چه سبک تر می شود شانه هایت..

یک روزی که وقتی پیدا می کنی هر چی توی کمد ها و کشو ها و جاهای ندیدنی هست بیرون می ریزی و حالت از اینهمه خاک که مدتهاست همه جا را پوشانده به هم می خورد...دانه دانه ..سر هر چیزی از خودت می پرسی آیا واقعا این را می خواهم...آیا بدون این نمی توانم زندگی کنم...ماجرا حتی به کتابهای توی کتابخانه و شمع دانها و عود سوزهای روی میز هم کشیده می شود...

می بینی که خالی تر شده ای...که هیچ چیز نیست که ذهن شلوغت را هی به خودش گره بزند و چشمهایت را به نگاهی فرا بخواند...

کاش همین کار را می شد به همین راحتی آدم با زندگیش و با ذهنش بکند...بیرون بریزد و خالی شود و هیچ وقت نپرسد که کی چه چیزی را کجا برد...همه چیز را ببرد بگذارد سر کوچه ...

برگردد بیاید توی خانه نیمه خالیش بنشیند ...نفسی تازه کند...به سبکی...

                     

قصه ها...

چند وقتی می شود که شروع کرده ام به قصه خوانی..قصه ها را توی کودکی و نوجوانی ام جا گذاشته بودم...گاه گاهی می خواندم ..روانشناسی موفقیت ..شناخت خود..تاثیر اسطوره ها روی روانشناسی انسان...حالا اما انگار مثل یک زندگی پنهانی دوباره کشفشان کرده ام...قصه ها را می گویم..فرقی هم نمی کند ..عشق سوان مارسل پروست...دره جنی ابراهیم گلستان...تمام قصه های سالینجر...میهمان دوبوار...

فکر می کنم که قصه ها فراری ام می دهند ..از این قابهای کلیشه ای روزانه...رفت و آمد ها و خیابان های تکراری..آدم های تکراری ..فکر های تکراری...

هیجان کشف دنیاهای تازه توی قصه ها..ماجراهای تلخ و شیرین...داشتن یک عالم آدم که صبح توی کتاب جایشان می گذاری و شبها دوباره می خزی توی ماجرایشان...یک جور نور تازه می تاباند توی زندگیم که انگار تمام آن قسمت های زندگی نشده تاریک جلوی چشمهایم روشن می شود...از خودم می پرسم تو اگر آنجا بودی چکار می کردی؟...می رفتی دخترک را می پاییدی؟...خودت را می کشتی یا اورا؟...اگر یک غار گنج گیرت می آمد می رفتی شهر مجسمه های سیمانی لعاب طلایی بخری؟...یا آیا از همان اول می فهمیدی که آن دوست قدیمی با عینک ته استکانی توی درد و رنج کودکیش مانده ؟..آیا زنت را ول می کردی و بچه هایت را بروی دنبال آن کسی که شادتری با او...یا دوست داشتی بشینی ساعت ها از یک پسرک بیمار پرستاری کنی بخاطر چندر غاز و دعا کنی که نمیرد ...

هر کتابی که تمام می شود..به خودم می گویم این یک قصه بود...من هم یک قصه هستم..

و همه چیزهای دیگر هم...

                     

خانواده

خانواده با تمام تراژدی های نهفته اش رها کردنی نیست..

همیشه چیزی در عمق وجودمان نگران تک تک کسانی است که اولین ریشه هایمان با آنها شکل گرفته و هر حرکت و گفتارشان به شدت روی شخصیت گذشته و حال و حتی آینده مان تاثیر گذاشته...

هر چند هم که دور شده باشی ...هر چند هم که سالهای بسیاری را بدون آنها گذرانده باشی...

هر چند که تو دیگر آن کودک نیازمند کوچک نباشی...و شاید حتی نقشت با آنها عوض شده باشد..هر چقدر هم که دنیا را گشته باشی و پدر مادر های دیگری برای خودت پیدا کرده باشی...

به همین دلیل یک روز مجبوری بنشینی و با آنها و خودت و تمام آن اتفاقهای تلخ و شیرین آشتی کنی..و فکر کنی به اینکه مگر آدمها چقدر می توانند...و قبول کنی که توی این دنیا چهار نفر آدم هستند که بر حسب اتفاق...و اجبار ..بیشتر از هر کس دیگری با تو گره خورده اند ...و گوشت و پوستشان از جنس توست...و رنج و شادیشان بیشتر از هر چیز دیگری توی دنیا رنجت می دهد یا شادت می کند..

حتی اگر تو یک کس دیگر شده باشی ...و بزرگتر از آنها شده باشی...و دیگر هیچ چیز زندگیت مثل آنها نباشد...

یک چیزهایی توی زندگی آدم هست...که هست..

 

 

بهشت...یه نفر

دیروز بود که با خودم فکر می کردم...

این ماجرای آن ور و اینها چیست...چشمهایت را می بندی...نفس آخر را می کشی و بعد...

یک سبک سنگین هایی هم کرده ای لابد...خوب هر جور که حساب کنی ثوابهایم به گناهها می چربد...صاحب قضاوت خانه هم که می گویند یک جورایی یک چیزهایی را که به خودش مربوط است زیر سبیلی رد می کند..ملت هم که هر چی چپانده باشی بهشان وقتی ببینند که مرده ای می آیند و یک خدا بیامرزی می گویند...این یعنی که بابا ما بی خیال شدیم...

بعد از همه این حساب کتاب ها روحت -که من هنوز نمی دانم کجای آدم است ولی شون پن می گفت که ۲۱ گرم خالص بیشتر نیست-می رود توی بهشت...بعدش دیگر نه دردی هست..نه اندوهی ..نه گرفتاری ای...خودت و یک مشت علاف دیگر آنجا می نشینید و می خورید و از امکانات بسیاری ! بهره مند می شوید...دلتان هم خوش است که به لذت دیدار یار نائل شده اید...

حالا تکلیف آن گرمهای باقیمانده چی می شود ...بهتر است راجع بهش فکر نکنیم ..نه ؟

راستش را بخواهید ...من ترجیح می دهم آن بهشت کذایی را توی همین خراب شده با چنگ و دندان بسازم ...نه فقط برای خودم بلکه برای هر کسی که دور و برم پیدا می شود ...ترجیح می دهم بهشتم را آن جور که دلم می خواهد بسازم...یک جایی که پر باشد از تفکر ..از مهربانی...از شادی های کوچک کوچک و تلاش های زیاد زیاد...یک جای امن و آرام برای یک عالم آدم خوب...

بعدش هم سرم را بگذارم با خیال راحت تمام شوم ..برای همیشه...

           

مالیخولیا

فکر کن که حالا تنهای تنها نشسته ام حوصله هیچ صدایی را هم ندارم..

تلویزیونم خاموش است و کوچه  از پشت این سرو بزرگ توی حیاط و پنجره های گرد دیوار پیداست ..بی ارتعاش عبور هیچ عابری حتی...

از مرور کردن خاطره هایم هم حتی خسته ام...و بوی شام تمام شده ام آرام آرام از توی خانه جمع می شود...

نه صدای برگها و نه خش خش مارمولک روی توری پنجره و نه صدای گربه های چاق توی کوچه...

من ساکتم ...خانه ساکت است و تمام حجم بین این دیوارهای سفید مال من است...

یک جوری انگار مرزهایم از پوستم فراتر می رود...سردی دیوار را حس میکنم و خنکی هوای توی کوچه را هم...یک طوری که انگار درکی از دستها و پاهایم ندارم...یک چیزی بیرون از تنم مور مور می شود...

یک فضایی که انگار جزیی از من است احاطه ام کرده اما بیشتر از من می داند و بیشتر از من لمس می کند...آرام تر و عمیق تر از من است...و انگار یک جور اعتماد بی دلیل به همه چیز دارد ...نمی ترسد انگار از هیچ چیز ...اما مرا می ترساند ..من از انتظاری که توی آن فضا موج می زند می ترسم...از این گوش به زنگ بودن مداومش ...و از اینکه مرا می بیند...از اینکه بیش از خودم مرا می شناسد...

سنگینی نگاهش را حتی در عمیق ترین لحظه های تنهاییم حس می کنم...

سنگینی نگاه دو چشم که شبیه ترینند به چشمهای خودم...

       

بازگشت...

فکر می کنم آنقدر شادی بین آدمها کم شده که گفتن از غم گرهی از هیچ کاری نمی گشاید...

می خواهم بگویم از غم مزمن رسوب گرفته ای که رهایم نمی کند ...دلم نمی آید اما..

می گویم بیا به تمام این دلایل کوچک کوچک شاد باشیم و به قهقهه بخندیم به تمام لطیفه های بی مزه و با مزه...و از روی آن سکوت های بین خنده ها زود عبور کنیم...

یادم نمی آید از کی این اتفاق افتاد ...انگار که تمام پنجره ها یکباره باز شدند و هیچ چیز، هیچ چیز خوشحال کننده ای تا آخرین افق دور دست دیده نمی شد..

دوست دارم بنشینم خودم را بکاوم و ببینم از کدام لحظه ها ی دور آرام آرام ،دلتنگ شدم و فرو رفتم در خودم..و تنها تر شدم ...و فراری...از کدام لحظه ؟!

می خواهم بنشینم و یک طوری که خیلی درد نداشته باشد زخم هایم را پیدا کنم...توی این خانه همیشه وفور سکوت هست ...و این مجبورت می کند که به خودت فکر کنی حتی بیش از آن که لازم هست ...وقتی با آدمهای دیگر یک جا زندگی می کنی شاید این همه وقت نداری که به خودت نیشتر بزنی...که هی زخم هایت را زیر و رو کنی ...

فکر می کنم اولین چیزی که هنوز رهایم نکرده بی مهری مادرم است...یک جور سنگدلی و نارضایتی همیشگی از من...حسرت دستهایش که هرگز از سر محبت بر سرم کشیده نشد و آغوشش که هیچوقت مرا نمی پذیرفت شاید تا آخرین لحظه با من است...

و پدرم که تنها اتفاق نظرش با مادرم بر سر زیبا نبودن من بود...

راهی نبود باید خودم را نجات می دادم ..درس خواندم ..آنقدر که دور شوم از آن خانه که خانه من نیست هیچوقت و نبوده...و تمام آن سالهای بعد تر که سخت گذشت تا خودم را پیدا کردم و روی پاهایم ایستادم ...اما یاد نگرفته بودم که باور کنم که زیبا هستم و ارزشمندم و حق خوب زندگی کردن دارم ...این بود که آدمها هم نمی توانستند این را باور کنند...یاد گرفتم برای خودم مادرانی پیدا کنم ..توی جمع زنهای مهربان و بزرگ...و یاد گرفتم که برای خودم مادری کنم و پدر باشم ...همینطور هم برای دیگران...

حالا هنوز من مادر و پدر خوبی هستم اما دوست خوبی نیستم ...نمی توانم لحظه های آدمها را شاد کنم ...نمی توانم کودک خوبی باشم ...من فقط می توانم به نیاز های آدمها توجه کنم و مواظب باشم کسی ناراحت چیزی نباشد...اینطوری است که توی سخت ترین لحظه هایم تنهای تنها می مانم ...آدمها فکر می کنند من برای خودم کفایت می کنم...اما حقیقت این است که من هنوز همان کودک غمگین تنها هستم که دارد تمام تلاشش را می کند که آن پدر و مادر مهربان و با توجه را توی خودش زنده کند...

این بار برای من زیادی سنگین است..خسته ام می کند ...فرسوده ام می کند ...و نا امید..

من کودکیم را از دست داده ام...حالا زن خوبی هم نیستم...تمامی این قسمتهای زندگی نشده آزارم می دهد...احساس این که هیچوقت در جای درست خودم تبوده ام...

شانه هایم درد می کند...

سینما !

هر کس فیلم خودش را بازی میکند...

فیگور می گیرد..می خندد...گریه می کند...

یک جاهایی بدجنس می شود و کار بد می کند یک جاهایی یکهو الکی خوب می شود...

نقش هایش از قدیس تا شیطان و از دیوانه تا فرزانه جای بازی دارد...

چیزی که من نمی فهمم این است که چرا این وسط کارگردان و بازیگر و تماشاچی همه یکی هستند...

و اصلا ماجرا چیست ...این بازیها برای چیست...کسی چیزی می داند

کسی می تواند با هر دلیلی یا اصلا بی دلیل به من بگوید که اینجا چه خبر است...

آنقدر محکم بگوید که باورم شود .؟!!!

                

حس غریبی است که هر لحظه نگاه کنی به همه چیزها ...

نگاه کنی به خانه ات ..به ماشینت ...به هرچه توی این سالها جمع کرده ای..

به چشمهای دوستانت و به چنارهای توی خیابان...

و با خودت بگویی : دارم همه چیز را ترک می کنم...و می روم...

باران

روزهای بارانی را دوست دارم

      بر خلاف کودکیم که خورشید خدای من بود...