تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

سوتره ها-۲

آزادی ،‌حال پیروز مند دانستگی است ،‌ورای تاثیر آرزوها

جان در این مقام تشنگی به دیده ها و شنیده ها را فرو می گذارد

حتی تشنگی به آنچه را هم که در کتابهای مقدس بشارت داده اند.

(از کتاب یوگا سوتره های پتنجلی -انتشارات فراروان)

                         

دلم گواهی می دهد که ریسمانی برای آویختن و تکیه گاهی برای آرامیدن نخواهم یافت...آنچه بوده ،‌هرگز نپاییده و به آنچه نیست ،‌دل خوش نخواهم داشت.

تنهایی

انسانهای عادی تنهایی را دوست ندارند

در حالی که فرزانه تنهایی را به کار می گیرد

او در تنهایی در می یابد

که با هستی یگانه است

(دائو-منسوب به لائوتسو)

                                      

در سماع آی و ز سر خرقه بینداز و برقص...

 

فرزانه جهان را مشاهده می کند و به دید درونی خود اعتماد می کند

او اجازه می دهد اتفاقات آن طور که باید رخ دهند

قلب او همچون آسمان باز و گسترده است.

 

(دائو-منسوب به لائوتسو)

            

این پایین..زیر پاهایم خطیست که حتی از گردی ظریف انگشت کوچکم نازکتر است...

می خواهم روی آن راه بروم...روی مرز درون و بیرونم ؛ روی مرز فرزانگی و دیوانگیم ؛ روی مرز خواستن و رها کردنم؛ روی مرززندگیم و مردنم ...می اندیشم که شاید این خط باریک امن ترین جای دنیاست ...نمی توانم ..هرگز نتوانسته ام ...

چشم هایم را می بندم...با نوک ناخن پای راستم دایره ای روی زمین می کشم...دستهایم از پی آن می چرخند...می نشینم و بر می خیزم...نوری در دلم می تابد... می رقصم و تمام خط ها ناپدید می شوند...می چرخم و انگار همه چیز در هم تنیده می شود...

سوتره ها-۱

چون در بی آزاری استوار شویم ،‌جمله موجودات پیرامون ما دشمنی فرو گذارند.

چون در راست گویی استوار شویم ،‌کردار مقصد مطلوبش را به کمال می رساند.

چون در درستی استوار شویم ،‌هرچه ثروت است به رایگان پیش ما آید.

چون در پاکدامنی استوار شویم ،‌توان لطیف پدید آید.

چون در نا دلبستگی استوار شویم ،‌سرنوشت و مقصود هستی دریافته شود.

(از کتاب یوگا سوتره های پتنجلی-انتشارات فراروان)

                 

گاهی که دلم حسابی برای کودک الهی تنگ میشه ،‌جمله های پتنجلی من رو دوباره به اون فضا بر می گردونه ..به فضای خدای خلسه و عرفان ..به دیونوسوس درونم که این چند وقته بد جوری جاش خالیه ..و این نوشته ها فقط واسه اینه که یادم نره ...هر کی باشم ،‌هر جا باشم ،‌یه پام همیشه گیر خداییه که تو رگهاش به جای خون ،‌شراب جاری بود...حتی به یاد آوردنش منو مست می کنه ...اونقدر مست که می تونم تا سحر پا بکوبم و دیوونگی کنم.....

بیرون...درون

 

مردمان باهوش ؛‌دیگران را می شناسند

روشن ضمیران خویش را

 ****

می توانی دیگران را با قدرت تسخیر کنی

فائق آمدن بر خویشتن نیازمند توان راستین است

 ****

جاه طلبان آرزوهای خویش را بر دیگران تحمیل می کنند

خرسندان هم اکنون گرانقدرند

 ****

محتاطان همواره در سکونند

 ****

آنان که با ذهنیت مرگ تسخیر نشده اند ؛‌بسیار میزیند

آنان که بر اساس معنا میزیند ‌؛‌بیشتر می پایند

 

(دائو-منسوب به لائوتسو)

 

                              

 

 یادم می آید که روزی استادم گفت :آن حقیقت غایی همان است که همیشه بوده ..کسی چیزی بدان نیفزوده و نخواهد کاست.

آرامش راستین

او که در تائو تمرکز یافته

می تواند هر جا که دوست دارد برود بی آنکه خطری تهدیدش کند .

او هماهنگی کائنات را درک می کند

حتی هنگام درد و اندوه

زیرا آرامش راستین را در دلش یافته است.

(دائو منسوب به لائوتسو)

********

مدتهاست که می دانم...و هر بار که از پس همهمه ها و غبارها باز به خویش می نگرم بیشتر میدانم ...درد ی در دلم می پیچد...رنج می کشم..رنج ...حال دیگر این درد ،‌این رنج، همدم تمام لحظه هاست...در پس تمام نفسهایم چنبرک زده و چشم دوخته به چشمانم که از او می گریزد...سرم را پایین می اندازم و می چسبم به زندگی ..سخت مشغولم آنچنان که گویی اینجا خانه من است...آنچنان که شاید جاودانیم...امروز اما مثل سایه آمد و کنارم نشست...تنها نبودم و رویا نساختم...نگاهش کردم...نترسیدم..نگریختم...گذاشتم تا تمام زهرش را به جانم بریزد...تا مرا ببلعد و تمامم کند...آنچنان که گویی هرگز نبوده ام...

سیاه بود و مهیب...تاریک و غریب...

من از سفر هزار هیولا آمده ام...می دانم که تنهای تنها ..چند صباحی می مانم و می روم..باز به جنگل های دور ،‌به هزار توی تاریک مادر ِبزرگ باز خواهم گشت ...بی چراغی حتی...به هر آن جا که بخواهم ره می سپارم...تا به هر آنجا که بخواهد رهنمونم باشد...

نی ستی

برای ساختن چرخ محورها را به هم وصل می کنیم

ولی این فضای خالی میان چرخ است که باعث چرخش آن می شود.

از گل کوزه ای می سازیم

این خالی درون کوزه است که آب را در خود جای می دهد.

از چوب خانه ای بنا می کنیم

فضای خالی خانه جای زیستن است.

...

مشغول هستی ایم

این نی ستی است که به کار می آید.

(از دائو د چینگ-منسوب به لائوتسو)

تا به حال دیده ای خویش را ...به سیاهچاله ای میمانی شاید..عمیق..سیاه..سرد...

دروازه چشمانت را که میبندی..سرت از تاریکی درونت گیج میرود..نمی توانی ..سعی میکنی..میترسی ..

تصویر ها ...رنگها....ماجراها ...خاطرات..همه دروغ..می آیند و می روند ..بازیت می دهند..دروغند....تنها مانده ای ...پشت تاریکی ها جا مانده ای...حس می کنی دوباره تمام آنچه را که نیست..گرم می شوی...یخ می کنی ..می خواهی فرار کنی...اما می مانی...در خلوت پرهیاهوی درونت ..میان آنهمه دروغ میمانی و می نگری..می نگری ....آنقدر که همه چیز در سکوتی ژرف محو شود ...آنقدر که جز سیاهی نباشد...این سیاهی بی دروغ ..بی صدا..بی نام....همانجاست...همان فضای خالی خانه.. که جای زیستن است....

زن وحشی

بوی یک زن بدوی را حس می کنم که شیر از پستانهای عریانش سرازیر است و نوزادی به سیاهی شب و سرخی آفتاب در دستان محکمش جای دارد .

طره های سیاه مویش راهنمای بادهای شمال است و گونه های ایستاده اش صخره های کوه های غرب را به یاد می آورد.

زنی وحشی و عمیقا غریزی عمیقا برهنه و آمیخته با خرد پاک قبایل.

چشم هایش به سیاهی درون آدمها و به بخشندگی آبهاست.می توانم ساعتها و روزها نگاهش کنم ...اورا که با باد می وزد.

......آن زن منم.

قصه باران ساز

روزی روزگاری در یکی از شهرهای چین خشکسالی بزرگ و ویران کننده ای اتفاق افتاد .

مردم درمانده و کشتزارها در حال مرگ بودند تا اینکه شنیدند در شهر دوری پیرمردی زندگی می کند که همه اورا باران ساز می نامند.

مردم تشنه به سراغ باران ساز رفتند و اورا با خواهش و التماس بسیار به شهر آوردند.

پیرمرد زمانی که به شهر رسید اندکی مکث کرد و از همراهانش خواست که چادر او را در بیرون شهر برپا کنند.

پس از زمانی کوتاه ابر های سیاه آسمان شهر را پوشاندند و اندک اندک باران تندی شروع به باریدن کرد...

غوغای شادی و پای کوبی تمام شهر را فرا گرفت اما در این میان تنها یک نفر در حیرت عمیقی فرو رفته بود فردریش ویلهلم مبلغ مسیحی که سالها بعد با کوله باری از خرد شرق به سرزمین خویش بازگشت ...

ناباورانه به سمت چادر باران ساز رفت اندیشناک و ترسان از مشاهده معجزه ..یا از شنیدن پاسخی شاید که دنیایش را زیر و رو کند..

در مقابل پیرمرد ایستاد و پرسید..سوالی را که به سادگی نگاه یک کودک بود : چگونه توانستی ؟

باران ساز گفت :چون در تائو استوار شوی همه چیز پیرامون تو در جای خویش است.